آواز گوش خراش رادیو، به یاریِ شلاق های وحشیانه ی قطره های باران به پنجره ها شتافته و سکوت مخوف اتاق را در هم می شکنند.
بارانا، دوان دوان و خندان، سکوت راهرو را به هم می زند و پس از وارد شدن به اتاق، خودش را از فاصله ی نه چندان دوری، روی تشک سفت و سخت تخت آهنی اش پرت می کند و بلافاصله، صدای آخ او و خنده ی زن هایی که در اتاق و نزدیک به او هستند، بلند می شود.
بی توجه به اطراف و به کمر، روی یکی از ده تخت چیده شده ی درون اتاق خوابیده است و همان طور که سرش روی کف یکی از دست های روی بالشتش، جا خوش کرده، انگشت های دست دیگرش نیز همراه با موزیکی که از رادیو در اتاق طنین انداخته است، روی شکم پوشیده به آن لباس های مشمئز کننده، ضرب گرفته اند.
زهرا که گویا فقط و فقط به لطف صدای زجر آور آن رادیوی نیم وجبی، خوابش به او زهر شده است و انگار نه انگار که بقیه ی زن های حاضر در اتاق نیز سر و صدای خودشان را دارند، خشمگین، پتویش را که برای جلوگیری از تابش شدید نور لامپ به چشم هایش، تا بالای سرش را با آن پوشانده، با حرص آشکاری کنارش زد و رو به او می توپد: خفه کن اون بی صاحاب و!
نسخه کامل این داستان رو میتوانید از pdf زیر دانلود و مطالعه فرمائید
عالییییییی بود خیلی قشنگ بود