قلبم محکم و بی امان در سینه ام می کوبید، آن قدر بلند که حس می کردم ضربانش از روی مانتوی سورمه ای رنگ مدرسه معلوم می شود.
پر استرس پایم را تکان می دادم، یک حرکت کاملا هیستریک که در مداقع بحرانی سراغم می آمد.
بر خلاف بقیه که در حال گریه یا التماس بودند، من آرام و پر بغض سرم را پایین انداخته بودم تا کسی نشناستم و برای محکم کاری دستم را جلوی صورتم گرفته بودم.
تمام تنم از استرس می لرزید. وای که اگر یکی از آشنا های بابا مرا در این جا می دید، فاتحه ام خوانده بود. قطعاً بابا زنده زنده آتشم می زد.
رنگ سبز زشت دیوار ها حال بدم را تشدید می کرد. هیاهو و شلوغی حالم به حال بدم دامن می زد. این چه بدبختی بود که دامنم را گرفت؟
اسید معده ام مدام تا گلو می آمد و تهوع از بوی عرق آدم های اطرافم داشت معده ی خالیم را تحریک می کرد. آخر هم نتوانستم طاقت بیاورم، دست را جلوی دهنم گرفتم، عقی زدم و با عجله به سمت
دنبال یک رمانم چندسال پیش خوندم و نصفه موند یک دختر که تو کودکی مورد تعرض نا پدریش قرار میگیره و مادرش باور نمیکنه و سالها میگذره. میره دانشگاه تو اونجا با چندنفر آشنا میشه ازدواج میکنه و شوهرش با دوست صمیمیش بهش خیانت میکنن
خوب بود
رمان بدی نبود
لطفا رمانی که توش پسره لکنت زبان داره و پنج شش تا بچه داره رو بزارید اسمش یادم رفته
زوران اسمشه
زوران اسمشه