قفس درآغوش گرفتم
تاتنم رابه دام صیاد؛
دوباره زخم نکنم…
قفس درآغوش گرفتم
تانگاهم رابه نگاه دوباره اش
حرام نکنم…
قفس درآغوش گرفتم تابه دستان سردش دل خوش نباشم…
به خدایتان قفس ازآغوش سردتان بهتراست
ضربه های تن وروحم جراحتشان خوب نشده است
به کدامین احساس شوق پروازکنم؟
برای هرسقوطم بالی شکاندم
بال پروازندارم واززخم های آن عمریست که می گریم…
قفس آغوش خوبیست…
میله هایش راکه می گیرم
شوق محبت دروجودم ریشه کن می شود.
احساس می میردویک باره آرزوی پریدن برایم محال می شود.
اما به آدم هادلخوش شدن تاوان دارد
که برای پرداختنش به بهای سنگین چنگ زده ام.
قفس در اغوش گرفتم
اوا یاس
نوشته ی نداسلیمی