– کرونا از چین اومده از پرواز ماهان اومده توی خونه ی ما اومده هممون درگیر خودش کرده…
با صدای سه قلوها که این شعر مسخره را به زبان میبردند و حرص و عصبانیت من را بیشتر میکردند پر از خشم به سمت اتاق شان میروم و در را به شدت به دیوار میکوبم که سر هر سه به طرفم برمیگردد و با لبخند شیطانی نگاهم میکنند.
نفس عمیقی میکشم و رو به آن ها با صدای بلندی میگویم: چند بار بهتون بگم این شعر مسخره تون رو نخونید؟
پروانه که از موهای فرش میشد تشخیصش داد اول از همه شروع به خنده میکند و بعد از آن عاطفه و لیلا هم با صدای بلند میخندند و اینها همیشه من را مورد تمسخر قرار میدادند.
لیلا هم که از موهای لختش میشد تشخیصش داد نگاهم میکند و با ته مانده ی خنده اش میگوید: وای فریبا جون چطور جرئت کردی بیای تو این اتاق مگه خبر نداری ما سه تا کرونا گرفتیم؟
پروانه به دنبال حرف او میگوید: اونم بدون ماسک و دستکش وای خطر داره ها یبار نگیری بمیری.
و هر سه از قصد شروع میکنند به سرفه کردن که قطره ای اشک روی گونهام میچکد و از اتاق آن ها بیرون میآیم و میخواهم به سمت اتاق خودم بروم که مامان را در حالی که به فکر فرو رفته و دور خودش میچرخد را میبینم.
با پشت دستم اشکم را کنار میزنم و سمت او قدم برمیدارم.
– مامان؟
نگاهم میکند و سرش را تکان میدهد.
– چیزی شده؟
استکان های چای خورده را در سینی میچیند و با خودش به آشپزخانه میبرد و میگوید: نه چی شده باشه مثلاً؟
به فکر میروم و مطمئن میشوم اتفاقی افتاده است که ناگهان لیلا با سرعت خودش را به کنارم میرساند و با خنده و خوشحالی رو به مامان میگوید: وای مامان این بهداد چی میگه عمه اینا قراره بیان اینجا تا با هم بریم شمال آره مامان ایول اگه راست باشه چی میشه.
با هر کلمه ای که از دهانش خارج میشود نفس من هم رو به شمارش میرود و نزدیک به قطع شدن است؛ مات و مبهوت خیره شادی های لیلا هستم و گوش هایم را تیز کرده ام و منتظر پاسخ مامان ماندهام.
– ای بابا جلو روی این یه ذره بچه هم نمیتونی یه کلام حرف بزنی هنوز معلوم نیست شایدم ما رفتیم تهران بعدش باهاشون بریم شمال.
نه این حرف ها دروغ است امکان ندارد این ها با وضعیت کرونا تصمیم به رفتن جای را بکنند نه خانواده ی من هر چه قدر هم بیخیال باشند… اما چرا آن ها کرونا را هنوز جدی نگرفته اند و برایشان هیچ چیز اهمیت ندارد نه جان خودشان و نه جان مردم کشورشان و نه دکتر و پرستاران آن ها از همه چیز بی اهمیت میگذرند.
سرم گیج میرود و نزدیک است روی زمین فرود بیایم که لیلا متوجه میشود و من را میگیرد و فورا با نگرانی فریاد میزند: وای مامان بدو فریبا داره میوفته مامان….
چشمهایم را همراه با سوزش باز میکنم و متوجه بهداد و پروانه ای که در کنارم نشستند میشوم.
بهداد در حال همزدن مایع ای بی رنگ که داخل لیوان است، است و پروانه هم با تلفن همراهش مشغول سلفی گرفتن از خودش و من با این حالم است.
آب دهانم را قورت میدهم و به سختی لب میزنم.
– چکار میکنی پروانه؟
نگاهش را به من میدهد و لبخند تمسخر آمیزی میزند و میگوید: عه بهوش اومدی هیچی دارم ازت استوری میگیرم و بنویسم فریبا هم کرونایی شد قشنگه نه؟
تنم به لرزه میافتد و نفس کشیدن برایم طاقت فرسا میشود.
-ک… کرونا؟
بهداد زبان باز میکند.
– آجی پروانه آجی فریبا کرونا گرفته؟
با بغض به پروانه ای مینگرم که میخندد و لب میزند.
– اهوم داداشی آجی فریبا هم کرونایی شده.
نگاهش را به نگاه ترسیده ی من میدهد و میخندد.
دیگر هیچ چیز را نه میفهمم نه میشنوم و فقط با خودم زیر لب زمزمه میکنم: چرا من خدا من که هیچ کجا نرفتم همه چیز و رعایت کردم حقم نبود این بلا سرم بیاد…
***
– فریبا، فریبا عزیزم چشمات رو باز کن بابا؟
– وای برم زنگ بزنم آمبولانس بیاد دخترم از دستم رفت وای.
چشم هایم را باز میکنم و غمگین تر از هر وقت دیگری با بغض خیره ی چهره ی نگران پدر و مادرم که کنارم هستند میشوم.
– خدا رو شکرت تو چت شد دختر؟ من و مامانت که مردیم و زنده شدیم.
بی اهمیت از گفته هایش میگویم: بابا من میمیرم؟
بابا اخم هایش در هم گره میخورد و با عصبانیت میگوید: یعنی چی این حرفت فریبا جان مگه چت شده؟
اشک هایم رو گونههایم میچکد و با فریاد میگویم: شماها هیچ کدوم هیچ وقت کرونا رو جدی نگرفتید و رعایت نکردید تا من ازتون کرونا گرفتم چون این فقط شماها بودید که همش بیرون بودید حالا هم اگه من بمیرم مقصر مرگم شما همه اید.
سرم را پایین میاندازم و با صدای بلند گریه سر میدهم که صدای خنده های آن سه قلو ها را میشنوم.
– کی بهت گفته تو کرونا داری؟
بهداد که پشت بابا ایستاده بود سریع خودش را مقابل بابا میرساند و میگوید: بابا آجی پروانه گفت آجی فریبا کرونا گرفته.
بابا به عقبش نگاهی میکند و مطمئن هستم که دارد با اخم چشم غره آن ها را
مینگرد که هر سه با سرعت اتاق را ترک میکنند.
بابای مهربانم از جایش برمیخیزد و به رویم لبخند میزند و میگوید: نترس بابا تو فشارت افتاده بود اونم از ترس اومدن خانواده عمت که دیگه نگران نباش به جای اونا ما میریم تو و بهداد هم بخاطر این بیماریه بمونید خونه تا ما برگردیم.
همراه با مامان از اتاقم خارج میشوند که با حرف هایش حرص و عصبانیتم بیشتر میشود پتو را روی خودم میکشم و اشک میریزم.
« دو هفته بعد »
دست هایم را میشویم و لیوان شیری برای بهداد میریزم و کیک خانگی را که دیشب برایش درست کرده بودم را از یخچال برمیدارم و به کنارش میروم.
– آخ جون کیک و شیر!
اکنون دو هفته ای است که خانواده ام راهی تهران شدند و من هر چه سعی کردم نگذارم آن ها چنین کاری بکنند نشد که نشد و آن ها من و بهداد را تنها گذاشتند.
از پس نگهداری بهداد سه ساله کمی برایم سخت بود اما برمیآمدم و میدانم جایمان امن است.
به یاد خانواده عزیزم که خودشان را به خطر انداختند اشک هایم میریزد و به یاد دیروز و تماس عمه ام می افتم که حال دل را لرزاند و تمام وجودم را نگرانی دربر گرفت.
– عمه فدات بشم ما داشتیم میرفتیم شمال که تو راه نمیدونم چجوری از کی از کجا همه مون کرونا گرفتیم و الان بیمارستانیم اما اصلا نگران نباش ما خانوادگی قویم و خیلی زود این بیماری رو شکست میدیم.
– آجی گریه میکنی؟
بهداد دست های کوچکش را روی صورتم مینشاند و اشک هایم را پاک میکند و من چقدر دلم هوای آغوش او را کرده چقدر دلم میخواهد او را به خود تکیه بدهم و بوسه بارانش کنم اما چه کنم وقتی این بیماری همه چیز را از ما گرفته حتی محبت کردن به یک دیگر را.
تلفن همراه ام روشن میشود و آن را برمیدارم و با دیدن ویدئویی که برایم در واتساپ آمده آن را باز میکنم.
با دیدن چهره های عزیزانم که روی تخت های بیمارستان بد حال دراز کشیده اند همه وجودم درد میگیرد و اشک هایم با من همراهی خوبی میکنند.
یکی از تخت ها نزدیک میشود و یکی از آن سه قلوها را در زیر آن همه دم و دستگاه میبینم و قلبم تند میزند و نفسم کمی میگیرد.
کاش مرده بودم و هیچ وقت این صحنه غم انگیز و دردناک را نمیدیدم.
اکسیژن از روی صورتش برداشته میشود و من هرچه دقت میکنم نمیتوانم تشخیص دهم کدام یک از آن سه قلو ها است.
سرفه میکند که جیگرم آتش میگیرد.
– سلام آجی فریبا دلم برات خیلی تنگ شده هم برای تو هم برای اون کوچولو فریبا حق با تو بود این بیماری وجود داره و خیلی هم سخته فریبا برامون دعا کن تا خوب بشیم و باز مثل همیشه کنار هم جمع بشیم این دفعه اگه خوب شدم و اومدم دیگه مسخره ات نمیکنم بهت نمیخندم کاری میکنم با هم بخندیم تا این که به هم بخندیم مواظب خودت و بهداد باش تا جای که میتونی بیرون نرو کرونا اسمش راحته اما گرفتنش سخته انگاری میری اون دنیا برمیگردی…
سرفه هایش شروع میشود و دیگر نمیتواند صحبت کند دوربین تک تک تخت ها را نشان میدهد؛ آن دو قل دیگر چشم هایشان بسته است و و پدر و مادرم چشم هایشان باز است اما کلامی نمی توانند حرف بزنند و تنها فقط سرشان را تکان میدهند و ویدئو به پایان میرسد.
با گریه سوزناک من بهداد هم اشک میریزد و ما هر دو دلمان لک زده برای خانواده مان، ای کاش هر چه زودتر از شر آن بیماری راحت شوند و به زندگی خود برگردند.
کاش همه ی ملت ایران کرونا را جدی گرفته بودند و همه جوره رعایت میکردند؛ خیلی کم بیرون میرفتند آن هم فقط کارهای ضروری، ماسک و دستکش میزدند، مهمانی و عروسی نمیگرفتند و دست هایشان را مرتب میشستند.
اگر تمام ایران این کارها را انجام میدادند شاید خیلی زودتر از این ها ما این بیماری کووید نوزده را شکست داده بودیم و اکنون در سلامتی و آرامش به زندگی مان میرسیدیم.
کرونا
پایان
راضیه یوسفی ۹۹/۰۴/۲۵
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید
Good