رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه گوهر وجود

داستان کوتاه گوهر وجود

#داستانک_گوهر_وجود

#نویسنده_نرگس_واثق

 

لنگان لنگان در حالی که نفس نفس می‌زنم، چند قدم دیگر بر می‌دارم اما سرم گیج می‌رود و دنیا پیش چشمانم سیاه و تار می‌شود. دیگر توان راه رفتن را ندارم و از خستگی همان‌جا کنار صخره‌‌ی می‌افتم و نفس‌های حبس شده‌ام را منقطع آزاد می‌کنم. از دردی که در تنم می پیچد، لحظه‌ای چشم روی هم می‌گذارم و ناله‌ای سر می‌دهم.

لبان خشک شده‌ام را با زبانم که همچون کویر شده، خیس می‌کنم اما کاملاً بی فایده ‌است!

درد پشتم لحظه به لحظه طاقت فرسا می‌شود و توانم را سلب می‌کند. با درد چشم می‌بندم و کوشش می‌کنم که دستم را تکان بدهم اما امان از درد…

آفتاب سوزان باعث بیشتر تحیل رفتن قوایم می‌شود. با خستگی و درد نگاه تارم را به اطرافم می‌چرخانم. هیچ چیز دیده نمی‌شود.

نگاه پر از یاسم را از فضای بیابان می ‌گیرم و آهی می‌کشم.

با این درد طاقت فرسا، تشنگی، گرسنگی و خستگی‌ام چه کار می‌کردم؟

با حرکت و نیش زدن چیزی روی دستم به خودم می‌آیم و با دیدن، حشره‌ای دستم را به شدت تکان می‌دهم که باعث می‌شود، حشره از روی دستم بیفتد و از من کمی دور شود؛ در این بیابان خشک و بی آب و علف وجود این حشرات چندان دور از انتظار هم نبود!

نگاهم را بار دیگر به امید یافتن چیزی می‌چرخانم و با دیدن غار کوهی چشمانم برق می‌زند.

چندین بار پلک می‌زنم تا مطمئن شوم درست دیده‌ام و وقتی از این بابت اطمینان پیدا می‌کنم؛ با اندک نور امیدی که در دلم تابیده،

با هزار مشکل دستم را بند صخره می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. انگار روی دوشم کسی وزنه‌های صد کیلویی را گذاشته باشد.

باید خودم را داخل غار برسانم هیچ که نباشد از شر این آفتاب سوزان راحت می‌شوم!

دستم از نیش حشره‌ی می‌سوزد و زخم پایم انگار عمیق‌تر می‌شود! پاچه‌ی شلوارم خیس از خون شده است اما چاره‌ای هم ندارم. باید هر طور شده خودم را نجات بدهم.

با همان پای زخمی و صد مشکل به سختی قدم‌های سست و خسته‌ام را حرکت می‌دهم و خودم را به همان غار می‌رسانم اما همان دم در غار اندک توانی که برایم باقی مانده نیز به پایان می‌رسد و پخش زمین می‌شوم.

خنکی باد و سایه‌ای غار باعث می‌شود لای پلک‌هایم را از هم فاصله می‌دهم.

صدای شبیه تق، تق به گوشم می‌خورد؛ صدای چیست نمی‌دانم اما سبب می‌شود، چشمانم کامل باز شوند.

به آرامی و سینه خیز کمی دیگر هم خودم را داخل غار می‌کشم که صدا بلند‌تر به گوشم می‌رسد. انگار از درون غار صدا می‌آید.

برای مدتی همان‌جا می‌مانم تا حالم جا بیایید. از درد و راه رفتن زیاد نفس نفس می‌زنم و حس می‌کنم اکسیژن به ریه هایم نمی‌رسد.

– کی هستی؟

با صدای جدی و بداخلاق مردی لای پلک هایم را از هم فاصله می‌دهم و با دیدن مرد لاغر اندام دوباره پلک می‌زنم تا خطای دید نباشد. آخر یک مرد وسط این غار که پرت‌ترین قسمت این بیابان است از کجا می‌شود؟!

پلکانم را که باز می‌کنم، هنوز صورت پر از سوال و جدی مرد مقابلم است. طلبکارانه با آن چشمان سیاه رنگش خیره‌ام است و منتظر است تا جوابی برای سوالش بدهم.

با بی‌حالی نگاهش می‌کنم و دوباره چشم می‌بندم. با دهان خشک و تن صدای آرام می‌نالم: کمک کن لطفاً!

اخم‌های چهره‌اش را از پشت پلک‌های بسته هم حدس می‌زنم که در هم فرو می‌روند. صدایش را اندکی بالا می‌برد و با لحن عصبی داد می‌کشد: میگم کی هستی، دنبال چی اومدی؟ اصلا اینجا رو چه طور پیدا کردی؟ با توام!

واقعاً حال بدم را نمی‌دید یا خودش را به ندیدن زده بود؟! من اینجا از درد داشتم جان می‌دادم و او از چه حرف می زد. حتی این خون‌های خشکیده‌ی روی لباسم را هم نمی‌دید؟ یا این صورت درب و داغانم را که این‌طور بی منطق سوال می‌پرسید!

با رخوت از جا بلند می‌شوم و به سختی با تکیه به دیوار روی زمین می‌نشینم. پشت زخمی.ام توان نگه داشتنم را ندارد. خودم را به دیواره‌ای غار تکیه می‌دهم و آرام می‌گویم: من، مهندس سرک سازم. اسمم علیه آخ…

درد امانم را می‌برد و باعث می‌شود که بیشتر از آن نتوانم خودم را معرفی کنم.

مرد روبرویم نگاه کاوش گرش را به چشمانم می‌دوزد.

انقدر رنگ نگاهش بی اعتماد است و سرد که مجبور به توضیح بیشتر می‌شوم.

– وسط راه ماشینم چپ کرد و افتاد تو دره. لحظه آخر به سختی خودم رو از تو ماشین پرت کردم بیرون. از دشیب تا الان کلی راه اومدم. اصلاً نمی‌دونم اینجا کجاست و باید از چه مسیری برم‌. تا خود صبح رو فقط راه رفتم و دیگه جونی واسم نمونده.

اشاره‌ای به لباس‌ پاره شده و زخم هایم می کنم: تموم تنم زخمی شده و درد می‌کنه.

پوزخندی به صورتم که حدس می‌زنم رنگ پریده باشد می‌زند و می‌گوید: خودت و سیاه کن داداش، من ختم شم! حتی فکر بدست آوردن اون الماس‌ها رو هم از ذهنت بکش بیرون!

نمی‌دانم خون ریزی باعث شده ذهنم حرف‌هایش را تحلیل نکند یا واقعاً گنگ حرف می‌زند.

یعنی هیچ کدام از حرف های مرا باور نکرده؟

الماس؟! از چه سخن می‌گوید؟

– از چی حرف می‌زنی؟

در یک حرکت سمتم حمله می‌کند و یقه‌ام را در مشت می‌گیرد. صورتم از درد در هم می‌رود و پسر روبرویم با آن چشمان سیاه وحشی‌اش که رگه‌های خشم در آن خود نمایی می‌کند، می‌گوید: خودت و به موش مردگی نزن. می‌دونم واسه خاطر الماس‌ها اومدی اما مال منه!

بی رمق نگاهش می‌کنم و با صورت در هم لب می‌زنم: الماس چی پسر؟ حالم و نمی‌بینی؟ زخمیم، زخمی!

دانلود رایگان  داستان کوتاه آلزایمر زرد

تحقیر آمیز نگاهم می‌کند و با پوزخندی می‌گوید: به هر کی تو رو دنبالم فرستاده بگو، تموم زحمت‌هاش و خودم کشیدم و حاضر نیستم به هر کس و نا کس بدمش!

حرصی عجیبی در وجودم قل می‌خورد. چشمانم را در کاسه می‌چرخانم و بی حوصله می پرسم: کدوم الماس برادرم؟

جنون وارد چند دور، دور خودش می‌چرخد و داد می‌کشد: الماس‌های این غار و! من دو سال زحمت نکشیدم بدمش به کسی دیگه! اون همه تحیق و سگ دو زدن و خودم کردم و خودم هم این الماس‌ها رو می‌گیرم! شنیدم که افراد پاشا گفتن تو این غاره و من قبل از اون‌ها، اون الماس‌ها رو بده دست میارم!

انگشت اشاره‌اش را سمتم می‌گیرد و با خشم ادامه می‌دهد: و تو نمی‌تونی هیچ کاری بکنی!

حرفش را می‌زند و سمت تبری که وسط سنگ‌ها افتاده‌است می‌رود. تبر را بر می‌دارد که ترسیده نگاهش می‌کنم اما او سمت آخر غار می‌رود و دوباره صدای تق، تق تبر زدن بلند می‌شود.

خسته از جدال؛ نفس خسته‌ای در می‌کنم و همین که کارم نداشت خیلی بود. برای دقایقی چشم می‌ببندم؛ نفس‌هایم که کمی منظم می‌شود، به آرامی تیشرتم را درمی‌آورم و آستینش را به پایم می‌بندم. کاش حد اقل موبایلم همراهم بود تا می‌توانستم زنگ بزنم.

قسمت پشت تیشترت کاملاً پاره و خونی شده بود. از همان قسمت‌های جلویی برای پاک کردن زخم پشتم و بسته کردن پایم استفاده می‌کنم. گرچند درست پشت سرم را نمی‌بینم اما به مشکل تا حدی خون‌ها را پاک می‌کنم.

پسر لاغر اندام که نه اسمی ازش می‌دانم، نه می‌دانم چه می‌خواهد و چه می‌گوید هنوز هم در حال کندن غار است.

با تأسف نگاهش می‌کنم. چه‌قدر یک آدم می‌تواند حریص باشد؟!

صدایم را بالا می‌برم و با صورتم در هم از درد می‌پرسم: این‌جا آب است؟

جوابی نمی‌گیرم.

به صد هزار مشکل برای یدا کردن قطه آبی، از جا بلند می‌شوم و چند قدم داخل غار می‌گذارم. با دیدن یک تشک و پتوی مسافرتی، یک کوله پشتی و کمی از وسایل چشمانم گرد می‌شوند. یعنی به‌خاطر چیزی که نمی‌دانست وجود دارد یا ندارد این‌جا اتراق کرده بود؟!

سمت وسایلش می‌روم و با دیدن بتری آب چشمانم برق می‌زنند و بدون اجازه، کمی از آب می‌نوشم.

حس می‌کنم احیای دوباره شده‌ام! کاملاً دقیق است که می‌گویند:«آب مایع حیات‌است.»

نگاهم به چند برگه که شبیه نقشه‌است می‌افتد. حال نگاه کردن ندارم. دلم می‌خواهد بخوابم تا تجدید قوا کنم.

کمی خودم را سمت جای پسر می‌کشم و تا می‌خواهم دراز بکشم، صدای شاد پسر می‌آید.

– پیدا شد، پیدا شد! خد…ا ممنونتم!

کنجکاوی‌ام گل می‌کند چه پیدا شد؟

با هزار سختی از جا بلند می‌شوم و سمتش به آخر غار می‌روم. کمی‌ تاریک است اما نه به قدری که نتوانم تشخیص بدهم. شکافی به اندازه یک سر ایجاد کرده‌است و سرش را از همان وارده کرده؛ در دستش یک چراغی دستی‌است و ظاهراً چیزی را می‌بیند.

سرش را که از سوراخ بیرون می‌کند آرام می‌پرسم: چی پیدا شد؟

خوشحال نگاهم می‌کند و با برق نگاه زننده‌اش مثل اطفال چند بار بالا و پایین می‌پرد و خوشحال می‌گوید: الماس‌ها پیدا شد، الماس‌ها پیدا شد!

چشمانم گرد می‌شوند و متعجب نگاهش می‌کنم. در آنی رنگ نگاهش عوض می‌شود و با خشم دندان قروچه‌ای کرده، می‌گوید: فقط مال خودمه!

بی پروا در صورتش زل می‌زنم و می‌گویم: مال خودت!

تا می‌خواهد چیزی دیگری بگوید که ناگهان صدای بدی در فضا اهتزاز می‌کند و سنگ ریزه‌ها شروع به تکان خوردن می‌کند.

از تکون خوردن زمین تشخیص می‌دهم که زمین لرزه‌است.

وحشت زده نگاهش می‌کنم و داد می‌کشم: بریم بیرون ممکنه غار بریزه!

تبرش را در دست محکم می‌کند و می‌گوید: نه من از این الماس‌ها نمی‌گذرم!

متحیره نگاهش می‌کنم و با تکان بعدی زمین زیر پایمان می‌غرم: دیوونه شدی؟ ممکنه بمیری!

توجهی به حرفم نمی‌کند و شروع به بزرگ کردن شکاف می‌کند.

دوبار دستش را می‌کشم و اصرار برای بیرون رفتن می‌کنم اما گوش نمی‌دهد.

با شروع شدن باران سنگ ریزه‌ها از سقف غار با همان پای زخمی شروع به دویدن می‌کنم.

وسط را متوقف می‌شوم و برای آخرین بار می‌گویم: می‌میری بدبخت!

توجهی نمی‌کند. وقتی او جانش برایش ارزش ندارد پس من چرا باید وقتم را تلف کنم‌؟!

سمت بیرون غار می‌دوم و کمی که از غار دور می‌شوم. سنگ ریزه‌ها به سنگ‌های بزرگ‌تری تبدیل می‌شوند و در ثانی در غار را می‌بندد.

مأیوس به غار که حالا سنگ‌ها پنهانش کرده نگاه می‌کنم و آرام زمزمه می‌کنم: جونش و پای چی گذاشت!

همان‌جا کنار سنگی سر می‌خورم و انگار آفتاب هم با من سر جنگ دارد و به هیچ عنوان قصد عقب نشینی ندارد.

بخاطر ریزیش غار تیم مدد رسان به آن‌جا می‌آیند. حالم بخاطر خونریزی زیاد، زیاد رو به راه نیست. همین‌ که حالم خوب می‌شود، توضیح می‌‌دهم که آن‌جا چه می‌کردم و چه اتفاقاتی رخ داده است.

معلوم می‌شود که به‌خاطر کندن کاری، دیواره‌ای غار سست شده و با یک زمین لرزه ریزش کرده و حتی اصلاً الماسی در آن‌جا موجود نبوده!

تنها چیزی که پسرک دیده بوده، کمی از سنگ‌های براق تزئینی بوده که از دور شبیه الماس دیده شده!

جسم بی جان پسرک جوان را غرق خون از زیر سنگ و خاک در می‌آورند اما دیگر بی فایده است. او جانش را پای یک خبر که حتی موثق هم نبود، گذاشت!

او برای پیدا کردن چند تیکه جوهر بی ارزش، گوهر زندگی‌اش را بر باد داد…

این قصه‌ی خیلی از ماها است. بخاطر جواهر بی ارزش وقت گهربار مان را می‌گذاریم و مدت مرگ خود را پیش می‌کشیم!

#پایان

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1308 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,594 بازدید
  • یک نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • نیلوفر
    ۱۴ مهر ۱۳۹۹ | ۱۲:۴۵

    مثل همیشهههههه عالیععع رمانتون .ممنون

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • چرا؟ واقعا چرا انقدر همه رمانات دوست داشتنی هستن؟ اینهمه تخیل و تبحر از کجا میاد...
  • ببخشید چطوری رمان رو دانلود کنم...
  • آسیجلد دومش رو از کجا خوندی لطفاً بگو...
  • ممنونم ازتون خیلی قشنگ بود چطور میتونیم جلد دومش رو هم دانلود کنیم...
  • ۷۸۷۷زیبا بود خسته نباشید...
  • مهلاسلام میشه فصل دومشم بزاری...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.