آخرین پُک را عمیق تر به سیگار می زنم و با همه وجود دودش را می بلعم!
نمی دانم بخاطر یادآوری گذشته ای که این چنیننخ به نخ دودش کرده ام یا سردی هوا استکه وجودم یخ می زند و بغص این چنین چنگ می اندازد به تار و پودِ پوسیده و نخ نمای وجودم!
با یک حرکت از جا بلند می شوم؛ پر شالم را به چشم هایم می فشارم.
برای بار آخر چشم می سپارم به سنگ سیاه و سرد؛
حتم دارم اگر زیر خروار ها خاک نبود از آن نگاه های غضب آلودش بی نصیب نمیماندم و صدایش از فریاد می گذشت و بابتسیگار کشیدن توبیخم می کرد.
دختر را چهبه این که درد هایش را دود کند! به گمان همه، دختر باید کنج خانه کز کند و غم هایش را از گوشه ی چشم هایش ببارد…
اما تقصیر خودش بودکه دخترهایش را مردانه بار آورد!
دلم می خواهد گریه سر دهم اما توان آن را هم ندارم؛ به پاهای بی رمقم تکانی می دهم و از آرامستان خارج می شوم.
در این دنیای بزرگ فقط بر سر مزار پدر آمدن تسلای دل دردمندم می شود؛ اما امروز را برای شکوه آمده بودم.
آمده بودم که جواب بگیرم؛ جواب این که چرا با تصمیم اش مرا در شانزده سالگی ام جا گذاشت…
آمده بودم که دلیل واقعی اش را برایم بگوید اما جز سکوت و سکوت و سکوت گوش هایم چیز دیگری نشنید و غم و غبار از دلم پاک نشد…
باران نم نمک شروع به باریدن می کند؛ بغضم را ها می کنم و در هوا می پَراکنم!
دست هایم را در جیبم فرو می برم و ای کاش مسیر بازگشت تا خانه کِش بیاید و… دیرتر برسم!
من در همین مسیرِ تکراریه خلوت سال هاست خودم را گم کرده ام و پیدا نمی شوم!
دخترکی شانزده ساله که هیچ از نامردیِ دنیا نمی دانست.
من اما امروز می ترسم…
من زاده ی بهار بودم اما چشم که گشودم همه جا خزان بود!…
وقتی همسر شدم، وقتی مادر شدم بازهم در کوچه های خزان زده ی آن سال های گُر گرفته ی زندگی ام سرگردان بودم!
من اما امروز می ترسم…
زنگ غمناک تلفن همراه ام هم نوا می شود با تنهایی ام؛ بی خیالش می شوم.
بغضم شدت میگیرد، یک قطره اشکِ خونبار از چشم ام سقوط میکند.
کم آورده ام، بریده ام، کاش کسی بتواند مرا به خودم باز گرداند؛ کاش کسی دستِ تهی از امیدم را بگیرد و دستِ منه شانزده ساله را در دستم بگذارد!
ترسِ امروز من برای فرداهاست…
فرداهایی که اگر از راه برسند و من باشم، با موهایی به سپیدی برف و عصایی در دست، هنوز هم این کوچه های خزان زده را خرامان به دنبال دخترکی شانزده ساله بگردم و باز هم نیابمش…
کاشکسی مرا به خودم باز گرداند!.
#مرا_به_خودم_بازگردان!
#نویسنده_فریبا_عرب