+روزگار همیشه بر یک قرار نمى ماند
روز و شب دارد
روشنى دارد
تاریکى دارد
کم دارد
بیش دارد
دیگر چیزى از زمستان باقى نمانده…
تمام میشود بهار مى اید….
فصل اول گردبادى عظیم
+سلام،خسته نباشى اقایى!
به سمتش رفتم و اروم بوسه اى رو پیشونیش نشوندم و تو همون حالت لب زدم -اخ مگه میشه من تورو ببینم و خسته باشم خانمم…؟
لبخندی به روم پاشیدتاخواست حرف بزنه صداى یه مزاحم مانع شد*هى اقاهه مجرد اینجاستاااا رعایت کن لطفا..
خندم گرفت- مشکل دارى گوش نکن.
رو به باران با لحن حرصى گفت * باران یه چیزى به این شوهررر تحفت بگو هاااا…
باران مثل همیشه به کل کلامون میخندید.
حس میکردم امروز ناز تر از همیشه میخنده
اخ من قربون اون خنده هات برم عشققققم