مقدمه
برای زندگیم تصمیم گرفتند همان هایی که از زندگی هیچ نمیدانستند.
قضاوتم کردند. قضاوتی که تمام آینده ام را به آتش کشید.
اگر این من،من نیستم،تقصیر تمام کسانی بود که تغییرم دادند.
تغییرم دادند و من دنیایشان را در آتش این تغییر که بی تقصیر در تقدریم جای دادند میسوزانم…
با ناخنام رو میز ضرب گرفته بودم و به حالت عصبی چشامو باز و بسته کردم. این سومین بار بود که تو این چند ساعت آورده بودنم اینجا. انگشتامو رو خطای نا منظم میز فلزی امتداد دادم که در باز شد. بازم همون آدم،بازم همون هیبت،بازم همون پرونده قرمز که تو دستاش بود و میخواستم بگیرم پاره پارش کنم. نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم که گفت:خب؟؟
چشمامو روی هم فشار دادم،یهو بار کردم و گفتم–این برای هزارمین بار. من هیچی از کلیدی که گفتین نمیدونم.
مرد اعصاب خورد کن رو به روم چشماشو ریز کرد و گفت–شما میدونید تو ماشینتون چی پیدا شده؟
–متوجه میشید من چی میگم؟ تو اظهاراتم نوشتم اون ماشین من نیست.
مرد–اون آقاییم که گفتین دنبالشیم. خب از اول شروع میکنیم. اون کلیدو چه کسی و کی به شما داد؟
–اون کلیدو من حتی ندیدم.
مرد–ما برای به حرف آوردن شما وقت داریم.
–وقتی من هیچ حرفی برای گفتن ندارم دقیقا چیو باید توضیح بدم؟
دوباره سوالی که صد بار تا الان پرسیده بودو پرسید–صندق اون کلید کجاست؟
خلاصه این رمانو میشه یکی بگه ممنون
مگه میشه این نویسنده رمان بد بنویسه؟؟
خیلی عالی
ممنون از نویسنده عزیز