همه رمان ها قرار نیس که پایان خوش داشته باشه و همه چی همیشه طبق خواسته ما پیش نمیره.
دختر داستان ما اسمش نفسه.نفسی که به شیطنت هاش معروفه ولی روزگار باهاش بازی های میکنه که ..
.
.
.
.
بقیشو خودتون بخونید دیگه 😉🥰.
مقدمه :
عاشق نباشی حس باران را نمی فهمی
فرق قفس با یک خیابان را نمی فهمی
عاشق نباشی می روی در جاده ها،اما
معنای فصل برگ ریزان را نمی فهمی
عاشق نباشی،زندگی بی رنگ و بی معناست
درد درون چشم انسان را نمی فهمی
در شعرها دنیایی از اسرار پنهان است
عاشق نباشی،درد پنهان را نمی فهمی
عاشق نباشی فصل پاییز و بهار،حتی
زیبایی فصل زمستان را نمی فهمی
.
.
.
به نام خالق خوبی ها و بدی ها.
چشامو بسته بودمو داشتم با استرس ناخونامو میجوییدم ک با صدای نیما جیغی کشیدم و با ذوق به صفحه لپ تاب نگاه کردم.با دیدن رتبم از خوشی زیاد دوباره جیغی کشیدم و پریدم تو بغل بابا.اوردن رتبه سه رقمی اونم تو دانشگاه سراسری تبریز کم چیزی نبود.باورمنمیشد
بعد کلی خوش و بش با خانواده گرام رفتم اتاقو به هلنا زنگ زدم .اونم از دانشگاه تبریز در اومده بود و این بیشتر خوشحالم میکرد اخه ارزوی هردوی ما خوندن رشته پزشکی تو دانشگاه تبریز بود و الان هردومون به ارزومون رسیده بودیم.بعد اینکه با هلنا حرف زدم رو تخت دراز کشیده بودم و به دانشگاه و اینده فکر میکردم ک در باز شد و نیما اومد تو.
– هویییی مگه طویلس سرتو انداختی پایین میای تو؟؟
+ والا اینجا از طویله چیزی کم نداره
میان؟
غمگین ولی آموزنده
بسیار عالی . قلم نویسنده طلا .
عالیی
باحاله