رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستانک شب اقرار، روز افتخار

داستانک شب اقرار، روز افتخار

۱
به نام او
شب اقرار، روز افتخا ر
چند تکه لباس به اضافهی یکی دو قطعه جواهر داخل چمدانم جای داد م سپس با اندکی مکث به سمت
مدارکم رفتم تا برشان دارم که کاغذ تا شد های از لای مدارک روی زمین افتاد. کاغذ را برداشت م و به
مح ض باز کردنش لبخندی تلخ زدم .
تاریخ نوشته شده در پایین کاغذ نشان از سی سال قبل داشت و منگن های گوش هی راست آن خودنمایی
میکرد.
قطره اشکی سمج درون چشمم نشست و طولی نکشید که صدای ه قهقهایم سکوت وهم آور خانه را
درهم شکست.
سی سال از زندگ یای که گذشت را به صحنه به صحنه به یاد آوردم. من تمام این سا لها ب یرحمانه خودم
را نادیده گرفتم و تمام جوان یام را به باد دادم. هر آن چه آرزویم بود را کنار گذاشتم و تمام وقتم را به
پای همسر و دو فرزندم گذاشتم.
فرزندانی که خوب و یا بد سر و سامان گرفتند و دنبال زندگی خودشان رفتند و همسری که امروز او را
با معشوق هی پنهان یاش دیدم!
با چمدانی که سهم من از تمام سا لهای از دست رفته بود از خان های که در و دیوارش بدجور بوی غربت
میداد، بیرون زدم.
نه همراهی داشتم و نه مقصدی ! حت ی روی رفتن به خان هی پدرم را هم نداشتم .
پل هها را یکی یکی پایین رفتم و داخل پارکینگ ایستادم و چند لحظه خیره به ماشینی که چند ساعت پیش
معشوقهی همسرم با آن رانندگی م یکرد، ماند م .
چه حسرتی در دلم موج زد که طی این همه سال حتی یاد نگرفتم ، رانندگی کنم و چ ه قدر از ضع فهایم
بیزار شد م!
سری به تأسف برای خودم تکان دادم و راه افتادم . در آن فضای نیمه تاریک حضور کسی را پشت سرم
احساس کردم.
دلم روشن ش د که شاید کسی آمده جلوی رفتنم را بگیرد برای همین نامحسوس چش م چرخاندم و سای هی
فردی را ایستاده در نقط های کور از پارکینگ دید م.
قلبم شروع به تند تپیدن کرد . با دقت بیشتر ی که نگاه کردم، چیزی به چشمم دیده نشد.
» ! شاید خیالاتی شدم »
پردهی اشکی جلوی دیدم را گرفت. سر چرخاندم و به سمت در خروجی رفتم اما صدای قد مهایی از پشت
سرم باعث شد، سرجایم بایستم.
۲
بدون این که برگردم، پرسید م: کی هستی؟
چون صدایی نشنیدم، برگشتم و پشت سرم را بار دیگر نگاهی کردم. سای های قدم به قدم نزدیکم ش د ولی
توان تشخیص هویت او از قدرتم خارج بود.
ندانستم، زن است؟ مرد است؟ پیر است و یا جوان؟
اشکهایم را با پشت دست پاک کردم تا میدان دیدم واضحتر شود اما به محض پاک شدن اش کهایم،
دیگر سایه را ندید م. این دفعه حتم داشتم که خیالاتی شد هام چون جز خودم کسی در آپارتمان نبود .
شان های بالا انداخت م و چمدان را پشت سرم کشید م. صدای چرخهایش در آن سکوت شب اعصابم را بیش
از پیش متشنج کر د.
در را که گشودم، کسی نامم را صدا ز د. صدایش به هیچ وجه آشنا نبود و همین وحشتم را دو چندان
کرد.
به تندی سر چرخاندم و با دیدن سای های که نزدیک و نزدیکتر میشد، خشکم ز د.
هنوز بالا تن هاش در هال های از تاریکی قرار گرفته بود و تلاش من برای تشخی ص چهرهی او باز هم ناکام
ماند. دهان به فریاد خف های باز کردم که دوباره محو ش د.
آب دهانم را قورت دادم و بی درنگ از در بیرون زدم. سایه دقیقا از کنارم رد ش د و من این دفعه مرزی
تا تشنج نداشتم.
سایه پشت به من قدم به قدم فاصله گرفت و من از قامت او متوجه شدم که او دختری جوان است.
ترسم را پس زدم و با کنجکاوی پشت سرش راه افتادم .
» . شاید کسیه که نیاز به کمک داره «
قدم به قدم کوچه خیس خورده از باران را به دنبال او طی کردم و از فاصل هی چند متر ی صدایش زدم:
آهای خانم جوان!
سرجایش ایستاد. بدون این که به طرفم برگردد، گفت: دنبالم بیا، اومدم یه مسئل هی مهم رو بهت بگم.
متعجب وسط کوچه توقف کردم که او با سرعت در پیچ کوچه گم ش د. به قد مهایم سرعت بخشید م سپ س
همراه با چمدان به دنبالش دویدم.
سر کوچه که رسیدم، اثری از نبو د. چشم به اطراف گرداندم و عاقب ت او را آن طرف خیابان دید م که به
سمت پارک م یرفت.
تردد چند ماشین باعث ش د، او از تیررس نگاهم گم شود. خدا م یداند با چه عجله و ب یدقتیای خودم را به
آن طرف خیابان رساندم و حتی میان راه ه م چندباری صدای بوق ممتد و ناسزای چند راننده را به جان
خریدم تا به پارک رسید م.
زن جوان روبه روی درخت بید مجنون ایستاد و گویا مسیر نگاهش به دریاچ هی وسط پار ک بود.
۳
به او نزدیک شدم و دست روی شان هاش گذاشتم . به طرف م چرخی د و با لبخند نگاهم کرد.
» ؟ خدای من! چ هقدر چهرهاش آشناست ولی چرا نم یتونم به یاد بیارم کیه «
اشار های به سمت نیمکت نزدیک به دریاچه زد.
– بیا بریم او نجا، م یخوام برات از امروزم بگم که چه طور گذشت.
قبل از این که جوابی بدهم، دستم را گرفت و من و چمدانم را با خودش به طرف دریاچه کشاند و زودتر
از من روی نیمکت خیس نشست. برایم عجی ب بود ک ه چرا او وسواسی به خیس بودن نیمکت نشان نداد؟
بعد خودم را مجاب کردم که وقتی هم سن او بودم، اهمیتی به این مسائل نم یدادم پس او حق داشت .
چمدان را کنار گذاشتم و به تبعیت از او روی نیمکت نشستم. لرزی کوچک به جانم افتا د که خودم را به
بیخیالی زدم .
غرق در فکر چشم به افتادن قطر ههای باران روی سطح دریاچه دوخت م که با چکیدن هر قطره دایر های
روی سطح آب م یرقصید و سپس محو م یشد و دگر بار قطرهی بعدی…
هنوز در دنیای خودم سردرگم بودم ک ه او با نگاهی به م ن شروع به حرف زدن کرد.
– امروز صبح سر کلاس فیزیک، خانم فریدی داشت چند تا فرمول رو یادمون م یداد. چند وقتی بود که
نمرههام از نوزده رسیده بود به پونزده! راستش دیگه حوصلهی فیزیک رو نداشتم. انگار دیگه هیچ کدوم
از فرمولاش برام شیرین نبود. دیگه بازی با اعداد و کلمات و پیچیدگ یهاش رو دوست نداشتم.
به این جای حرفش که رسید، مکث کرد. چشم از من گرفت و با تکیه به نیمکت، چشم به دریاچه و
پایکوبی آرام قطر هها با دریاچه دوخ ت.
خاطر هی آن روز همانند یک فیلم از جلوی چش مهایم رد شد و غرق در خاطر هی سی سال پیش و آن روز
شدم.
– نگاهم به تخته بود اما فکرم تو یه عالم دیگ ه، یه دفعه یه مدل لباس دخترونه با زمین هی سفید و خ الهای
سرخ تو ذهنم نقش بست. بی تردید مدادهام رو برداشتم و به دور از چشم خانم فریدی، طرح رو روی
کاغذ پیاده کردم. چیزی تا اتمامش نمونده بود و من اونقدر غرق در کشیدنش بودم که متوجه نشدم چرا
بغل دستیم، الناز، به پهلوم سقلمه زد. وقتی چند ضربه روی میزم کوبیده شد، بدجور از جام پریدم. نگاه
گنگم که به نگا ههای کنجکاو و ترسید هی همکلاس یهام افتاد، تازه عمق فاجعه رو درک کردم.
تا سرم رو بلند کردم با نگاه برزخی خانم فریدی روبه رو شدم و دلم هوری پایین ریخت.
ازش نم یترسیدم، بلکه فکر اعتبارم بودم که این دفعه برای بار سوم خدشه دار م یشد.
هفتهی پیش زن گهای تفریح مشغول نوشتن تمری نهای ریاضی بودم چون تو خونه تنبلی کرد م و اونا رو
ننوشتم ، تمام اون ساع تها هم وقت نکرده بودم چیزی بخورم و گرسنه موندم.
سرکلاس خانم فریدی، پنهونی دست تو کیفم کردم و لقم هام رو بیرون کشیدم. از همون لقمه نون
بربریهای مخصوصی که مادرم تو کیفم م یذاشت، از همونایی که کر هی آب شد هی داخلش حسابی با
۴
پنیر قاطی شده بود و یه طعم ناب و گسی داشت و تا از کیسه بیرونش م یکشیدی، بوی وسوسه کنند هاش،
حسابی اشتها رو تحریک م یکرد.
منم که گرسنه بودم، بی قانونی کردم و سرکلاس فیزیک و زیر میز پنهونی مشغول خوردنش شدم که
خانم فریدی مچم رو گرفت. خیلی شرمند ه شدم اما وقتی براش توضیح دادم که وقتی برای خوردنش
نداشتم، چیزی بهم نگفت .
هفتهی قب لترش هم یه گاف دیگه دستش داده بودم. سرکلاسش از عمد یه دستبن د که یه زنگوله بهش وصل
بود، دستم کردم که با هر تکون دستم سکوت کلاس رو در هم میشکست.
اگه میگم عمدی فقط به این خاطر بود که به بچ ههای کلاس ثابت کنم چ هقدر خاط رم پیش خانم فریدی
عزیزه و بهخاطر نمرههای خوبی که م یگرفتم کاری به شیطن تهام نداشت!
اما خانم فریدی وقتی دنبال منبع صدا و حواس پرتی خودش و بچ هها گشت و دستبن د رو تو دستم دید،
عصبی شد و ازم خواست که دورش بندازم.
همون لحظه بود که از درسی که عاشقش بودم، سرد شد م و بعد از اون شروع کردم به تلافی و لجبازی
با خانم فریدی که نه! بلکه بیشتر با خودم!
امروز هم که بار سومم بود خطا م یکردم و محال بود، خانم فریدی با اون ابهت و جذب های که بین بچ هها
داشت از گناهم بگذره !
چشمم به چش مهای سرخش بود و تو ذهنم داشتم دنبال یه توجیه منطقی برای گندی که زده بودم م یگشتم
که با صدای عصبیش گفت : همتی ! چ یکار داری م یکنی؟ حواست کجاست؟
دستم رو روی نقاشیم گذاشتم تا اون و نبینه و دقیقاً همین کارم باعث شد، نگاه کنجکاوش به زیر دستم
کشیده بشه.
دست برد و برگه رو برداشت. چند لحظه نگاهش کرد و من علناً فاتح هم رو خوندم ولی اون انگاری
رنگ نگاهش عوض شد. دیگه از عصبانیت چند لحظ هی قبل خبری نبود و جور دیگه نگاهم م یکرد؛
نگاهی که تا وقتی لب باز نکرد، نتونستم معنیش رو بفهمم.
آخر سر ازم پرسید: چه طرح قشنگی! از کجا یاد گرفتی؟ کلاس میری؟
منی که از رفتار متضادش انگار شوکه بودم، جون تاز های گرفتم و با یه لبخند دستپاچه و با لکنت گفتم:
چیزه… از جایی یاد نگرفتم خانم، کلاس هم نرفتم. فقط مدل لباس کشیدن رو دوست دارم. مخصوصا وقتی تو نمایشگاه کار بچ ههای طراحی دوخت رو دیدم، دلم خواست از این طر حها بکشم. تا الان تقریبا پنجا ه تا طرح کشیدم.
صدای ذوق زد هی الناز و بقی هی بچ هها هم بلند شد که داشتن برای خانم توضیح م یدادن، طر حها رو
دیدن و خوششون اومده!
۵
خانم فریدی سری تکون داد و همه رو به سکوت دعوت کرد. همهمهی کلاس خوابید. حین دور شدنش
بهم گفت: زنگ که خورد، برو با خانم صادقی، دبیر طراحی دوخت، صحبت کن و طرحت رو نشونش
بده، حیفه که دنبال علاقه و استعدادت نری، م یدونم که تو آینده م یتونی یه طراح موفق بشی!
خانم فریدی مشغول ادام هی درس شد و من با خودم فکر کردم، چ هقدر درس فیزیک و خانم فریدی رو
دوست دارم.
برای این که یادم نره طرح رو ببرم پیش خانم صادقی، با دستگاه منگن های که متعلق به الناز بود، گوش هی
زاست طرح رو منگنه کردم تا یه نشونه برای یادآوری باشه و سر خوش از حس خوبی که داشتم،
لبخندی روی ل بهام نشست که تا آخر زنگ روی صورتم بود.
حواسم رو به کلاس دادم تا این دفعه برای جبران شرمندگیم خطای تاز های ازم سر نزنه!
دختر جوان سکوت کرد و من صحبتش را ادامه دادم: زنگ که خورد، مشغول شیطن تهام شدم و
فراموش کردم برم دنبال موفقیت! شش ماه بعدش به خواستگاری که خانواد هم به شدت باهاش مخالف
بودن، جواب مثبت دادم.
دختر جوان به طرفم چرخی د. از چش مهای او ترحم بارید و چش مهای من نیز اشک را در آغوش کشید .
بغضم را به زحمت فرو دادم و لبخندی تلخ زدم سپ س دست لطیفش را میان دستان زخمتم گرفتم. اولین
قطرهی اشکم که چکید، زمزمه کردم: من از آرزوهام با یه سهل انگاری گذشتم و الان تو چهل و شش
سالگی دارم به شکست اقرار م یکنم اما تو بهم قول بده، همین فردا بری پیش خانم صادقی و طرحت رو
نشونش بدی .
سری برایم تکان داد.
– باشه ولی نم یدونم کجا گذاشتمش؛ هر چ ی دنبالش م یگردم، پیداش نم یکنم.
اشکم را پاک کردم و نگاهی به چمدان انداخت م. خم شدم و زیپ چمدان را باز کردم و میان آن همه
شلوغی دنبال کاغذ تا شده گشت م. بعد از پیدا کردنش، آن را در دستش قرار دادم .
– بیا اینم طرحت، دیگ ه بهون های نداری که نری !
و تأکید کردم: یادت نره؟ !
چشمانش را روی هم فشرد و کاغذ را مثل شیء گرانبهایی میان دستش نگه داشت سپس از جایش بلند ش د
و قدم به قدم از تیررس نگاهم گم شد.
***
با صدای زنگ گوش یام چشم باز کردم. گیج و منگ به دنبال منبع صدا دست به سمت گوشی برد م و با
یک چشم بسته تماس را متصل کردم. چشمانم با سماجت روی هم افتا د و با صدایی گرفته زمزمه کردم:
الو…
صدای خانم صفوی، منشی شرکت در گوشم پیچی د.
۶
– سلام خانم همت ی، زنگ زدم یادآوری کنم، نمایند هی شرکت ایرانیان تا یک ساعت دیگه برای عقد قرار
داد تشریف میارن .
شوک زده بلند شد م و صاف سرجای م نشستم . لحن شتاب زدهام گویای خواب آلودگی و حواس پرت یام بود.
– ممنون از یادآوریتون، خودم رو تا اون موقع م یرسونم.
گوشی را قطع کردم و آن را کناری پرت کرد م. کش و قوصی به بدنم دادم که حس رخوتی تمام تنم را
در برگرفت. خستگی هفت هی گذشته هنوز از تنم بیرون نرفته بود اما لبخندی که از سر شو ق روی
لبهایم نشست، همهی خستگ یها را با خودش برد .
هفتهی پیش سومین شوی لبا سهای طراحی شد هام را با حضور چند برند معروف روی صحنه بردم که
چشمان حیرت زده و نگا ههای تحسین آمیزشان را از آنِ خودم کردم و این یعنی اوج خوشحالی! امروز
هم که با یکی از همان برن دها م یخواستم قرار داد همکاری ببندم.
یاد تعری فها و تشوی قهایشان که افتادم با شوقی وصف ناپذیر از جای م بلند شدم .
مثل هر روز در و دیوار اتاقم را کنکاش کردم که پُر بو د از طر حهای مختلفی که طی ده سال گذشته تا
کنون کشیدم .
جلوی یکی از طر حها ایستادم، طرحی که تاریخ درج شده در انتهای آن مربوط به ده سال پی ش بود و
گوشهی راس ت آن منگن های خودنمایی م یکرد. در واقع اولین طرحی که اجرا کردم، همان طرح با
زمینهی سفید و خا لهای سرخ بود، همان طرحی که وقتی اجرایش کردم، مثل بمب صدا کرد.
این موفقی تهای پی در را پی را مدیون دو نفر بودم. اولی مشوقم، دبیر فیزیکم خانم فریدی و دومی
تلاش و اراد هی خود م و من امروز در آستان هی بیست و شش سالگی به موفقی تهایم افتخار کردم .
نگاهم که به ساعت افتاد با عجله آماده شد م و به سمت پل هها پا تند کرد م. با دیدن ماشینم مثل هر روزِ دو
هفتهی گذشته ذوق زده نیشم شل شد و بی درنگ به سمتش رفتم که صدایی از پشت سرم باعث شد از جا
بپرم. دستم را روی قلبم که بی امان م یکوبید گذاشتم و سر چرخاندم و با دیدن پدرم که در چند قدم یام
ایستاده بود، نفس آسود های کشیدم سپس سلام داد م.
به طرفم آمد و حین دادن جواب سلامم، لقم های به سمتم گرفت.
– بیا دخترم، گرسنه نرو و مامانت هم سفارش کرد که کمتر خودت رو خسته کن !
چش مهایم رنگ تشکر گرف ت و جواب دادم: ممنون بابا جونم، از مامان هم تشکر کن. ببخشید که ب یصدا
از خونه بیرون اومدم؛ نم یخواستم مزاحم خوابتون بشم. عجله دارم و باید برم اما امشب میام که
چمدونهامون رو ببندیم و با هم یه مسافرت خستگی در کن بریم.
پیشان یام را بوسید و لبخندی زد .
– بهت افتخار م یکنم عزیزم! برو به سلامت.
۷
چش مهایم را روی هم فشردم و پشت رل نشست م. تک بوقی زدم و از پارکینگ خارج شدم . زنی حدوداً
چهل سال ه در حال گذر از کوچه با چهرهای بسیار آشنا لبخندی به رویم زد سپ س در پیچ کوچه گم شد.. .
زهرا زارع
پایان

دانلود رایگان  داستان کوتاه چشمای شیشه ای

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.