تموم تنم از خط نگاهت میشه مثل یه تیکه یخ که نمیتونه حرکت کنه.
ماتِ مات نگاهم میکنی و پلک نمیزنی.
تو مات شدی و من کیش.
لاستیک ها کشیده میشن و آسفالت خط خطی…
نگاه کن!
باز صدای بارون میاد، میشنوی؟ بوی نمِ خاک از تو باغچهی کوچیک کنار پنجره پیچیده تو اتاق. اون جایی که هستی خاکی هست که نم بگیره وقت بارون؟
یادِ یاسر بخیر!
ده_ دوازده سال پیش، سی و چهار نفر پشت نیمکت های کهنهی چوبی و خط خطی کلاس، ردیف میشستیم. یکی یاسر بود، یکیم من. بارون که میزد رو صندلی هامون بند نمیشدیم تا زنگ بخوره. بعد دیگه نمیفهمیدیم با دو تا پا زیر بارون تا خونه میدوئیدیم یا چهار تا!
بیا از یاد یاسر و کوچهی خاکیه محلهی قدیمی و این هوای بارونی بگذریم. تو اصلا میدونی دیشب کجا بودم؟
خب نه؛ نمیدونی. چون نبودی تا بدونی. یه شب بار و بندیلِت رو جمع کردی و رفتی….
نسخه کامل این داستان رو میتوانید از ایل pdf زیر دانلود و مطالعه بفرمایید
خیلی قشنگ بود واقعا دوسش داشتم همچنان منتظر بقیشم
عااالیی بود واقعا خیلی کنجاوم بقیشم بخونم❤️
قلم فوق العاده نویسنده کاملا آدمو با خودش همراه میکنه. زیبا و بى نظیر بود و منتظر کارهاى بیشترى ازشون هستیم^_^
عالی بود یکی از بهترین رمانایی که تاحالا خوندم!