مثل این است که در محفل دوستان باشی و احساس غربت کنی!
شاید بپرسی چرا باید آن جا بمانی؟ مگر چه کسی تو را مجبور کرده است؟
بگذار برایت بگویم معنی آشنای غریب چیست؟
آیا شده که جمعی باشی و دلت آن جا نباشد؟
جسمت روی صندلی، اما روحت در آسمان ها سیر می کند؟
بشنوی، اما گوش نکنی؟
ببینی اما انگار هالهای خاکستری رنگ مقابل چشمانت باشد و هیچ نبینی…
اصلا باشی و نباشی!
مگر حضور آدمی فقط به حضور فیزیکی است؟
بگذار مثالی بزنم.
درست زمانی که زنگ ریاضی بود…
معلم، پای تخته فرمول های تانژانت و کتانژانت را می نوشت و در آخر نگاهی به دانش آموزان می کرد و به اجبار تاییدِ یادگرفتن را از آن ها می گرفت.
غافل از این که مریم در حال کشیدن قلب تیر خورده بود!
حال این که خوب بود.
بیچاره نسترن که در کتاب ریاضی، طراحی چهره ی او را می کرد.
دقیق … با همان ته ریش همیشگی…
ان هم نه با مداد B6 بلکه با همان اِتود ساده ی صورتی!
#محدثه_نوری
عالی