در کنج اتاق پذیرایی نسبتاً بزرگمان به پشتی تکیه داده بودم. در حالیکه داشتم با دهانم آرام سوت میزدم، به دیوارهای پر نقش و پوسترهای جذاب و نقاشیهای دخترم نگاه میکردم، اما میشد گفت که فقط جسمم آنجا بود و روحم در جای دیگری سیر میکرد و در عمق فکر کردن بودم؛ به آینده، به کار و بیکاری، به گذشته، به نان شب همسایه، به داستانهای نیمهکاره، دوست، آشنا، بیگانه و خیلی از چیزهای دیگر که شاید فکر کردن به آنها اصلاً مهم نباشد. در همین حس و حال بودم که دختر کوچکم از اتاقش خارج شد، سلام کرد، کنارم نشست، دستهایم را در دست گرفت و کمی آنها را با دستهای کوچک و گرمش فشرد. آنقدر غرق افکارم بودم که حتی نگاهش نکردم. چند ثانیهای گذشت، دخترم با صدای بغض کردهای گفت: «بابایی! میخوام نقاشی بکشم، تو هم نگا کن… باشه؟»
نیم نگاهی به او انداختم. اشک در چشمهایش حلقه زده بود. دوست داشتم او را در آغوش بکشم و ببوسم اما افکارم مرا غرق خودش کرده بود. با میل سردی گفتم “باشه”، چون میدانستم که مثل همیشه چند شاخه گل، دختر بچه یا چند درخت، کوه، آسمان، دریا و نهایتش یک ریل قطار و… بیشتر نخواهد کشید. مگر یک بچه چه میخواهد و چه چیزهایی میداند؟!
چند ثانیهای که گذشت، به اتاقش رفت و دفتر نقاشی و مداد رنگیهایش را آورد. به من نیم نگاهی انداخت و لبخند تلخی زد، انگار باورش شده بود که حتی حال نگاه کردن به نقاشیاش را هم ندارم. روی زمین دراز کشید و شروع کرد به نقاشی کشیدن. چند دقیقهای گذشت و ناخودآگاه چشمم به نقاشیاش افتاد. دیدم در کمال تعجب، آسمان را بدون خورشید و نصف بیشترش را زرد و درخشان کشیده و انتهایش را سیاه کرده و کوهها را هم سیاهِ سیاه کشیده است. دوست داشتم در آن لحظه دلیل این کار را از او بپرسم اما نمیخواستم رشتهی افکارش را پاره کنم و تمرکزش را به هم بریزم. دوباره خواستم فکر کنم اما نقاشی دخترم آنقدر ذهنم درگیر کرده بود که نتوانستم به چیز دیگری فکر کنم. خودم هم متعجب شدم که چطور نقاشیاش آنقدر ذهن مرا درگیر خودش کرده که دیگر نتوانستم به خوبی فکر کنم. دوباره به نقاشیاش نگاه کردم؛ دریایی کشیده بود که نصفش آبی و نصفش به رنگ سرخ آتشین بود، دلفینی به رنگ خون در ساحل سبز رنگ مُرده و چند زن و مرد با لباسهای شعبدهبازی به رنگ سفید و مرد شعبدهبازی با لباسی سفید که تا زانو در آب فرو رفته و با دستهایش عدد هفت را به نمایش گذاشته و اسکله را سیاه و سفید و زیر درختی نارنجی در ساحل، روباهی مرده و قهوهای رنگ با سر و گردنی سبز کشیده بود؛ این حرکتش بیشتر از قبل ذهنم را درگیر کرد. چند دقیقهای گذشت و دیدم چهار خط بزرگ در وسط نقاشیاش کشیده و در همان حالتی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود، گفت: «بابایی! اینم نقاشیم، چطوره؟»
بهت زده گفتم: «عالیه عزیزم، فقط چرا دریا و آسمونو این رنگی کردی؟»
دستم را گرفت و گفت: «این پیرمرد که نصف کفشاش قهوهایه، نصفش سبز و موهاش آبیه که لب ساحله و دستش تو دست یه پسر نوجوان شعبدهبازه که چشاش آبی دریاییه رو میبینی؟»
به همان چیزی که گفته بود، دقت کردم. بالای سر پسر نوجوان نوشته بود: «سپهر ـ ۱۴ساله»
به او گفتم: «آره»
لبخند پر معنایی زد و گفت: «بعد تو ساحل قهوهای رنگ، یه مرد با چشمای قهوهای و یه زن با چشای آبی دریایی که دست تو دست هم دارن پسرشونو نگا میکنن رو دیدی؟!»
من بهت زدهتر از قبل گفتم: «آره»
او با لبخندی پر رنگتر از قبل گفت: «اون زن اسمش دریاست و شوهرش آذر؛ اینا عاشق همن. وقتی پسرش تو شکم دریاست، همیشه موسیقی گوش میده. یه خونوادهی خیلی پولدارن که آذر ناخداست و هر چند وقت یه بار که میاد خونه، با هم کتاب میخونن به هم عشق میورزن و برای هم آواز میخونن.»
در این بین با خودم گفتم او هم مثل بقیه لابد پول زیاد دوست دارد. خواستم حرفهایش را قطع کنم که ادامه داد: «دریا هر روز غروب با ماشین گرون قیمتش میره لب دریا، پاهاشو میذاره تو آب، دستشو میذاره رو شکمش و چرخش میده و تلفنی با شوهرش حرف میزنه و برمیگرده، این کارو هر روز تکرار میکنه.»
نفسی تازه کرد و ادامه داد: «وقتی بچشون به دنیا میاد، اسمشو میذارن سپهر و آذر مأموریتش تموم میشه و پیش دریا میمونه. هر روز واسه بچشون لباس جدید میخرن، براش هزینههای زیادی میکنن، براش موزیک پخش میکنن و… . هر لحظه بیشتر با موسیقی خو میگیره تا اینکه هفت سالش میشه.»
او به من نگاه کرد و گفت: «بابا و مامانش اوایل براش سهتار میخرن، چون انگشتای سریعی داره و صداش خیلی قشنگه. دریا میبردش تو بهترین آموزشگاه موسیقی تا نوازندگی و خوانندگیو یاد بگیره اما بعد از چند ماه هیچی یاد نمیگیره. بعد میره سراغ گیتار اما باز هیچی یاد نمیگیره تا زمانی که به نُه سالگی میرسه، میره پیش آخرین استاد موسیقی، اونم بهش میگه وقتی همه نتونستن یادت بِدن، من نمیتونم کاری بکنم.»
این حرفهایش برایم عجیب و غریب بود. میدانستم از حرفها و نقاشیاش منظوری دارد. بیشتر به نقاشیاش دقت کردم؛ در کنار سپهر و پیرمرد شعبدهباز، دوباره سپهر را کشیده بود که بالای سرش نوشته بود: «۷ساله»
او دستش را روی برگ دفتر گذاشت و ادامه داد: «گریهکنان برمیگرده خونه، یه مقدار پول میذاره تو جیب خودش و به مامانش میگه زود برمیگردم اما اون هرگز قصد برگشتن نداره، میخواد بره تو دریا خودشو غرق کنه!»
در این بین مطئمن شدم که سپهر خوراک کوسهها خواهد شد، چون احتمالاً به این خاطر بوده که بخشی از دریا را سرخ کرده. دوباره خواستم صحبتهایش را قطع کنم که گفت: «یه تاکسی میگیره و میره لب دریا، اما دریا کم کم آرومش میکنه. اشک از چشمای دریاییش درمیاد، سریع میره نزدیک دریا، در حالیکه کم کم میره تو آب، چشماشو میبنده و با دهنش سوت میزنه.»
او در حالیکه چشمهایش برق میزدند، گفت: «اما اونقدر قشنگ سوت میزنه که تمام کسایی که اطرافشن، محو تماشاش میشن. یه پیرمرد شعبدهباز میخواد سوار کشتی بشه اما وقتی صدای سوت زیباشو میشنوه، در حالیکه تلفن همراهشو برمیداره و فیلم میگیره، کم کم نزدیکش میشه.»
در حالیکه هر لحظه از افکار پیاده شده در نقاشیاش متعجب شده بودم، لبخند نصفه نیمهای زد و گفت: «سپهر چشماشو باز میکنه، پیرمرد دستشو کف آب دریا میچرخونه و بهت زده به سپهر میگه”عزیزم! چطوری انقدر زیبا خوندی؟!”، سپهرم نگاهی به صورت کشیدهاش میکنه و با نیشخندی میگه “اذیتم نکن پیر! من عزیز کسی نیستم”. پیرمرد یه قدم کوتاه تو آب جلو میره، مابین قسمت آبی رنگ و آتشین رنگ آب، دست دیگَشو میچرخونه، هر دو دستشو میگیره و میگه:”بزرگمرد! میشه بهم بگی وقتی میخوندی چی دیدی؟! چه جوری انقد قشنگ خوندی؟! ازت خواهش میکنم بهم بگو.”
سپهر، هر چند هر لحظه داشت آروم میشد اما از رفتار پیرمرد متعجب شده بود و گفت “چرا انقدر براتون مهمه که اینطوری ازم خواهش میکنین؟! خواهش کردن چیز جالبی نیست، اونم برا کسایی که هم سن تواَن!”
پیرمرد حرفی توی دهنش بود که چشمش میخوره به گردنبندی به شکل یه قلب که نیمی از اون، تصویر دریا و نیمی از اون تصویر آذره که دست تو دست هم، تو چشمای دریا خانوم جلوه میکرد. اونم در حالیکه بیشتر از قبل متعجب شده بود، دستشو به سمت گردنبندش میبرد و میگه “این زن کیه؟”
سپهر کمی ابروهاشو خم میکنه و میگه “این مادرمه و اسمش دریاست! دست بهش بزنی، بد میبینی! غرقت میکنم، طوفان به پا میشه!”»
در حالیکه دستش را در دستم گذاشت، گفت: «بالاخره سپهر آروم میشه و سیر تا پیاز ماجرا رو بهش میگه و بعد میگه تو خیالش داشته سوار بر دلفینا به پدر و مادرش که رو کشتی بودن، دست تکون میداده و میخونده. پیرمردم بهش میگه که سهتار و گیتار و ویولون بلده، اینا رو بهش یاد میده و فقط اینجاست که میتونه یاد بگیره. هر چند سپهر ابتدا حرف پیرمردو مسخره میکنه، اما بالاخره حرفشو باور میکنه و بعد از چهارسال، چهار سازو یادش میده. چون دریا ـ آب ـ ، سپهر ـ آسمون ـ ، آذر ـ آتش ـ و ساحل ـ خاک ـ که اسم پیرمرده باید با هم باشن اما…»
کمی اشک در چشمهایش حلقه زد و در حالیکه دستم را میفشرد، ادامه داد: «بعد از چهار سال، پیرمرده چهار سازو یادش میده، اون آدمایی هم که کنار دریان، خودشون استاد موسیقیان و از سپهر میخوان تا فقط چند دقیقه براشون ساز بزنه و بخونه.»
او در همان حالت گفت: «ولی پیرمرده عاشق مادرش دریا میشه، فکر میکنه میتونه دریا رو فریب بده و به آذر خیانت کنه اما دریا هرگز این کارو نمیکنه. چون از قبل به پیرمرده اعتماد داشتن، خیلی پول بهش داده بودن و اونم پولا و بقیه زندگیشونو میدزده و اونا به اوج فقر میرسن. به خیال خودش اینجوری میتونه دریا رو مجبور کنه که باهاش ازدواج کنه.»
او خندهای کرد و گفت: «اما دریا به شوهرش آذر انگیزه میده، عشق میورزه و کمکش میکنه و سپهرم با استفاده از هنرش کمک میکنه تا اینکه بعد از چند سال دوباره پولدار میشن و سپهرم هفت ساز موسیقیو تو ۲۱ سالگی یاد میگیره و خوانندهی خوبی میشه ولی با این حال، بازم به تلاشش ادامه میده تا تموم سازا رو یاد بگیره.»
آن موقع متوجه شدم که چرا کفشهای پیرمرد از چرم روباه بود. به روباهی قهوهای رنگ با سر و گردنی سبز که زیر درختی نارنجی کنار ساحل، مرده و چند روباه کاملا قهوهای در کنارش بود خیره شدم و پرسیدم: «عزیز دلم! چرا اینا رو اینجوری کشیدی؟»
او سرش را تکان داد و گفت: «چون اون روباه حیلهگربوده، بعضی از حیوونا رو فریب میداده و میخوردشون اما یه بار یه طعمه شکار میکنه و دوستاشو که خیلی گشنه بودن، خبر میکنه. وقتی میاد، میبینه شکارش نیست و سکته میکنه.»
به بخش دوم نقاشیاش خیره شدم. در کمال تعجب دیدم همان پیرمرد شعبدهباز را کشیده بود که تمام بدنش یخ زده بود و دستش در دست زنش که بالای سرش نوشته بود “۹ساله” قرار داشت. این نقاشیاش بیشتر از هر لحظهی دیگری ذهنم را درگیر کرده بود و بهت زده پرسیدم: «این پیرمرد و دختربچه چرا کنار همَن؟!»
او با صدای بغض کردهاش جواب داد: «این پیرمرده بعد از اینکه میبینه دریا عاشق شوهرشه و نمیتونه بهش برسه، با زور با یه دختر ۹ ساله ازدواج میکنه اما قلب دختره پیشش نیست. وقتی قلب یه نفر باهات نباشه یخ میزنی!»
در آن لحظه یاد همکلاسیاش افتادم که پدر و مادرش او را مجبور به ازدواج با یک پیرمرد کرده بودند و شاید دخترم منظورش همین بود. اشک در چشمهایم حلقه زد و دستهای کوچک دختر ۹ سالهام را بوسیدم و به بخش دیگر نقاشیاش خیره شدم که آسمان آن قسمت سیاه بود و با نور دو عدد چراغ، چند درخت در حال رشد کردن و میوه دادن بودند. از او دلیلش را پرسیدم و او هم جواب داد: «وقتی خورشید نمیتونه گرمشون کنه تا درختا و گیاها رشد کنن، همون بهتر که نباشه، چون سایَشم به درد نمیخوره. اینا با نور لامپایی که خیلی کوچیکتر از خورشیدن و گرماشون زیاده دارن، رشد میکنن و به همین خاطر ساحل لب دریا سبزه.»
و در آخرین بخش نقاشیاش شخصی را کشیده بود که گونیای بر دوشش بود که انواع اَشکال هندسی با رنگهای متفاوت رویش دیده میشد و چند کودک نیز پشت سرش مرده بودند. وقتی از او دلیلش را پرسیدم، اشک از چشمهایش جاری شد و گفت: «این شخص، رویای بچهها رو دزدیده، اونا هم مُردن.»
در حالیکه داشتم اشکهایش را پاک میکردم، آهی کشید و گفت: «بابایی، میدونی چرا رویاهای این بچهها دزدیده شده و آسمون اون قسمت سیاهه؟»
بهت زدهتر از قبل گفتم: «نه دردت به جونم.»
او به چشمهایم خیره شد و گفت: «چون اونا باباهاشون بالای سرشون نبوده و ماماناشون رفتن.»
در همان حالت ادامه داد: «این دلفین هم به خاطر شعبدهباز مُرد، چون دل دلفینو شکست. بابا میدونی چرا خیلیا از دیدن شعبدهبازی یه شعبدهباز لذت میبرن؟ چون مردم یا فریب میخورن یا فریب میدن و اینو دوس دارن. آدمایی که سادهاَن همش گول میخورن و نمیتونن خودشونو تغییر بدن و فریبکارا بیشتر از کارشون لذت میبرن.»
از این حرکت و نقاشی، بیشتر از هر لحظه متعجب شدم که چطور اینها را میداند اما در آن لحظه یاد نیمه شب افتادم که وقتی او خوابیده بود و من ناراحتیام را که دلیل دیگری داشت سر همسرم خالی کردم و او اشک از چشمهایش جاری شد، نمیدانستم که آیا دخترم این قضیه را میدانست ؟! و اگر میدانست، این را چطور فهمیده بود؟ اصلاً این نقاشی را از قصد اینطور کشید و میخواست به من منظورش را بفهماند یا نه!!! مثلاً به او و مادرش بیشتر عشق بورزم یا نه؟! فقط در آن لحظه متوجه اشتباه دیشبم شدم. دخترم را محکم در آغوش کشیدم و تا پای جان بوسیدم؛ اشک در چشمهایم انگار حلقه زده بود. او مرا بوسید و گفت: «بابایی، لطفاً گریه نکن!» و بعد سریع رفت و آب خنکی برایم آورد و دوباره همدیگر را بوسیدیم و گفت: «دوسِت دارم بابا جونم.»
شب که شد از همسرم بابت جریان دیشب معذرتخواهی کردم، او را بوسیدم و در کنار هم به خواب رفتیم. صبح روز بعد، دخترم لبخندزنان مرا بوسید و به مدرسه رفت. من نیز برای نقاشی زیبایش کادو و چند شاخه گل و برای مادرش هدیهای خریدم و آنان آنقدر شاد شدند که انگار تمام دنیا را به آنها داده بودم و از آن روز به بعد، هر روز بیشتر به خانوادهام عشق میورزم.
کتاب اکنون، شامل چهارده داستان کوتاه با انواع ژانر، اثر-مصطفی باقرزاده- میباشد که داستان شعبده یکی از داستانهای این کتاب است.
سایر آثار مصطفی باقرزاده:
کافهی رنگین کمان(داستان بلند)
رقص کال(رمان)
کویر خواب)مجموعه شعر)
اکنون)مجموعه داستان)
لطفاً)مجموعه داستان)
دالکه(رمان)
بسیار عالی بود درود
بسیار عالی .
درود. سپاس که مطالعه کردین.
فوقالعاده