اسیر دست روزگار شدهایم طوری که دل کندن از این اسارت هم برای مان سخت است.
کاش کسی پیدا شود ما را بِکَند و از این زندگی دور بیندازد!
زندگی که طعم تلخ و گسش با خون مان یکی شده و هر لحظه طعم زنندهاش را به ما یادآوری می کند.
دوست دارم بدانم این روزگار خوشیاش را در کدام جیبش گذاشته که هیچ وقت دستش به سمت آن نمی رود!
گمان می کنم روزگار، مادر شوهری باشد که دوست ندارد عروسش مزهی خوشبختی را بچشد که اگر چشید این طعم زیر دندانش می ماند و طمع می کند.
صدیق.ک