در مورد دختری به نام پریماه سعدی که در اثر فهمیدن واقعیت بزرگ زندگیش که پدر مادرش ازش پنهان کردن بعد فهمیدن اتفاقی واقعیت زندگیش در مسیر مشکلات میفته و سختی های زیادیو تحمل میکنه
مقدمه در آسمان بی ستاره ام
همیشه ابرهای غم تنیده اند
همیشه کوچه های ذهن من بدوم رهگذر
همیشه قلب ساده ی مرا شکسته اند!
ز کودکی شمردن ستاره ها برای من غریب بوده است
در آسمان بی ستاره ام نشان زماهتاب و روشنی
نبوده است
در اوج فروردین
فصل خانه ی دلم خزان زرد و بی حضور رویش جوانه هاست
ترانه مرثیه است بر لب قناری سکوت من
و خانه دلم تهی ترین خانه هاست.
“پروانه آزادی”
به درختان سر راهم که برف روی شاخه های بی برگشون نشسته بود نگاه کردم و بوی خاک بارون خورده رو با لذت به ریه هام فرستادم سرمو بلند کردم و گذاشتم قطره بارون صورتمو نوازش کنه وگم شدم تو حس حال خوب آسمون و باز تو خیالم تو گذشته گم شدم.
با نگاهی سردو بی روح به دیوار روبه رو خیره شده بودم همه چیز برام تکرای و بیهوده شده بودن هر روز به امید اینکه تمام اتفاقات اخیر خوابی بیش نبوده چشم باز میکنم و هر شب با نامیدی سر بر بالین میذارم اینکه زندگیم بخواد اینطوری ادامه پیدا کنه خیلی سخته هیچوقت فکر نمی کردم به چنین جایی برسم به ته دره نامیدی سقوط کرده بودم و صعود خیلی سخت بود
نمیدونستم چند روز تو این اتاق هستم حتی نمیدونستم خونه کیه نمیدونستم زندم مردم
ضربه ای به در خورد و بعد چند لحظه یه آقای تقریبا خوش قیافه حدود ۳۸ یا ۴۰ ساله واردشد
– سلام خوبی من فرید سلطانی دکتر مغز و اعصاب هست ظاهرا که خیلی خوب بود به نظر می رسید
وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم گفت
– برات چند دست لباس و بقیه وسایل مورد نیازو گذاشتم تو کمد آماده شو از یکی از دوستام که روانشناس خوبیه برات وقت گرفتم تقریبا یه هفتست اینطوری نشستی ساکت چهار روزم بیمارستان بی هوش بودی خدا کمک کرد تونستیم نجاتت بدیم رگتو بد جور زده بودی
میخواستم فریاد بزنم بگم غلط کردی منو نجات دادی چرا نزاشتی بمیرم راحت شم میخواستم بگم من به روانشناس نیاز ندارم قلبم درد میکنه ولی نمتونستم حرف بزنم تا میخواستم دهن باز کنم بغض لعنتی راه گلومو سد کرده بود دوس داشتم بگم چرا میخواستم خودمو بکشم ولی دهنم باز نمیشد انگار با قفل بسته بودن وقتی فرید دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم