در زندگی همهی ما کسانی هستند که آنقدر به ما محبت و عشق ارزانی داشتهاند که برای ما حق شد و برای آنها وظیفه…
آنها همانهایی هستند که زیر رهگذران زندگیمان مدفون شدهاند؛ همان زیرخاکیهایی که زیر غبار بیمعرفتی ما جان میدهند و آن وقت است که عمق نبودنشان بد تیر میکشد.
نمیدانم دقیقاً از چه زمانی و اصلاً چرا دیگر برایم کس دیگری شده بود؛ کسی که ندانسته همه کسم شده بود. کسی که ندانسته روحم را به بازی گرفته و قلبم را به تظاهرات علیه من تشویق میکرد و برای به کرسی نشاندن خود تکّهای از قلبم را چون پرچمی به آتش میکشاند.
تمام عشقش را به معشوق دیگری هدیه میداد و باز هم عشقش را تر و خشک میکرد؛ قلبم، این دایهی مهربانتر از مادر…
صندلیام چون گهوارهای آرام در آغوشم گرفته است؛ انگار فهمیدهاست دلتنگ بیخبریهای کودکانهام هستم.
قیچ قیچ آرامش، همراه با موسیقی بیکلام گرام طلایی کنج دیوار شیشهای، تنهاییام را جار میزنند؛ تنهایی که صبح به صبح حریر سپید را گوشهای از این دیوار سرد خفت میکند.
بیدهای مجنون، مجنونترم کردهاند و شمشادهای زرد شدهی کنار سنگ فرش کنج دیوار سفالی، چند ماه مردگیام پشت این دیوار شیشهای را فریاد میزنند.
نگاهم را به دفتر قرمزی که در دستانم برق میزند میدوزم.
وحشت دارم از حقایقی که قرار است بر سرم هوار شوند اما با دستهایی لرزان آن را میگشایم.
***
به نام خالق تو که ملکه من بر روی زمینی!
***
قلبم چه مظلومانه سرخورده و گوشهای آرام زانو بغل کردهاست؟!
قلب من! آرام بگیر که این آغاز حقایقی است که خودت نیز از آن با خبر هستی.
ملکه! چه راحت ملکه صدایش میکند همان که روزی به من گفته بود: بیهوده تلاش نکن، تو هیچ وقت ملکهی حریم من نخواهی شد!
بیمعرفت! مگر تو برایم شاهی کرده بودی که من همچون ملکه در حریمت باشم؟!
با نگاهم خط زیبایش را نوازش میکنم.
وای واقعا عالی بود
ممنون از همهی دوستانی که خط خطیهام رو خوندن و به من انرژی دادن