داستان از یک اتفاق غم انگیز برای دختر قصه سوگند آغاز میشه که بعد از سال ها با صمیمی ترین دوست برادرش که از طرفی هم پسر عمه شون محسوب میشه، توی مراسم فوت آقاجونش توی خونه باغ شون دیدار میکنه. پسر عمه ای که سال ها به خاطر اختلاف بین پدر و مادرهاشون ازش دور بوده و فقط این وسط با سامان ،برادرد سوگند، که از برادر هم بهش نزدیک تره و رفاقت عمیق و برادریشون رو توی این سال ها حفظ کردند، ملاقات می کنه و حالا بعد مدتها به واسطه ی از دست دادن پدربزرگ شون آشتی بین خانواده رخ میده و اتفاقاتی ممنوعه و پر فراز و نشیب که از اولین دیدار بین سوگند و هیربد اتفاق می افته…
عاشقانه ای متفاوت همراه با جذاب ترین صحنه های عاشقانه، اشک های شوق از وصال، اشک های تلخِ جدایی، رفاقت و حرمت ها، آوای خنده های طنین انداز دو عاشق، تقابل عشق و غرور، حس پاک دوست داشتن و دوست داشته شدن، عبور از خط قرمز هایی از جنس حرمت و رفاقت…. داستانی شباهت دار به سام و نرگس معروف اما فقط شباهتی موضوعی و پرداخت و روایتی متفاوت، از یه جایی وقتی همه چیز انگار داره خوب پیش میره و درست میشه یه اتفاق هول انگیز تر هم سد راه عشقی جنون آور میشه و….
اتفاقی که عشق و جنون رو مقابل هم قرار میده…
به قلم نوشین اصلانی
عشق را،
دوست داشتن را،
و دلتنگی را نه می شود نوشت، نه خواند و نه فریاد زد… !
این روزها عجیب درگیر تو شده ام؛
مانند لقمه ای بزرگ، تنگنای گلویم را می فشاری؛
لقمه ای که از ترس حرام بودنش، در قورت دادنش تردید دارم!
اما نه؛ دوری از تو و نخواستنت، کار من نیست…
تو در جانم ریشه کرده ای!
دستانم بی تابند برای پیچ و تاب میان انگشتانت!
تو نباشی، پاییز با تمام عاشقانه ها و زیبایی هایش، برای من خزانی بیش نیست،
تو نباشی، چشمانم هم چون ابر پاییزی می بارند و برهنه می شوند روزهایم از ریزش لحظه های بی تو بودن!
بیا…
بیا و این خزان دلتنگی را به بهاری سرمست ورق کن…
بدون ذره ای معطلی از ساختمون دو طبقه ی آموزشگاه بیرون زدم. کنار خیابون ایستادم و بعد از دقیقه ای با تکون دادن های دستم توی هوا، ماشین خطیِ زرد رنگی جلوی پام ترمز کرد. خودم رو توی اتاقک ماشین جا دادم و با بغل گرفتن کوله ام خیلی سریع آدرس باغ رو به راننده، دادم. گوشه ی لبم رو با استرسی کشنده زیر دندون می جویدم و بیرون رو با چشم هایی که از نگرانی حسابی دو دو میزدند، نگاه می کردم.
چندین بار شماره ی بابا رو گرفته بودم اما جواب نمی داد و این موضوع کمی بیشتر از قبل دل نگرونم کرده بود. هر چند که گفته بود آقاجون امروز از بیمارستان مرخص می شه و جایی برای نگرانی نیست اما با این حال همچنان دلواپس بودم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و آروم و قراری که حسابی ازم سلب شده بود.
فوق العاده بی نظیر و هر کلمه ای که بتونه این رمان محشر رو توصیف کنه من واسش بکار میبرم عالی بود بارها خوندمش و اصلا خسته نشدم
عالی
بهترین رمانی بود که تا به حال خوندم، چند بار هم خوندم انقدر بهش اعتیاد داشتم که غیر قابل توصیفه
از این رمان بهتر نیست اصلا، بعد از خوندن این رمان بسیاااار عالی، دیدم نسبت به همه چیز عوض شد، عشق، زندگی.
اصلا پشیمون نیستم از خوندنش و اون یه هفته ای که وقت گذاشتم برای خوندنش رو اصلا هدر ندادم و خوشحال هم هستم چون واقعا حالم و عوض میکرد
ارزش ده بار خوندن یا بیشتر هم داره ، مرسی از نویسنده توانمند
عالیه من تانسفش خواندم خیلی خوبه
عالی ترین رمانی که تا حالا خوندم ♡
عالی عالی
عالیع
فوق العاده بود❤
خانوم اصلانی عالی بود،یه چیزی فراتر از عالی،نویسندگی رو ادامه نمی دید؟
رمان خوبیه فقط خیلی طولانیه