منو زندگیم…
.
.
.
همهی ما توی زندگیمون رازهایی داریم که نمیخوایم هیچ کسی حتی پدرو مادرمون از اونا باخبر شن…
یا حتی رازهای خونوادگی…
.
.
.
دوست داشتم برای بچه هایی با شرایط خودم، یه رمان بنویسم که داستان زندگی خودمه…
تا بدونن که یک انسان چقدر میتونه با ارزش باشه…
حتی اگه با بقیه فرق کنه…
.
.
.
خلاصه:
شیدا دختری ۱۴ساله که مادرو پدرش ۸ یا ۹ ساله که از هم جدا شدن دچار اتفاقایی میشه که اون اتفاقا سعی میکنه به شیدا درس زندگی بده…
اما شیدا همیشه ناشکره و هیچ وقت از اشتباهات درس نمیگیره…
.
.
.
فصل ۱:
داشتیم وسیله هامونو جمع میکردیم…
من فقط ۶ سالم بود(البته مطمئن نیستم.. یا ۶ یا ۵).ولی هرروز شاهد دعواهای مامان و بابام بودم…
هر روزِ خدا دعوا بود…هرچند زیاد یادم نمیاد…اما هرچیزی هم که یادم میاد فقط دعوا بود…
به همین خاطر شد که من لُکنت زبون گرفتم…
به خاطر ترس از دعوا…
توی اون سن، لکنت زبون یکی از بزرگترین ضعف های من بود…
خیلی باعث خجالتم میشد…
روزی که من و مامانم وسیله هامونو جمع کردیم و از خونه ی بابام رفتیم، با دلسوزی به بابام نگاه میکردم…
از اینکه بعد ما اونجا تنهاست خیلی دلم واسش میسوخت…
اما چاره ای نبود…
اونا نمی تونستن باهم ادامه بدن…
مامان و بابام از هم جدا شدن…
منم تازه شروع کردم به مدرسه رفتن…
۷سالم بود…
تازه رفته بودم کلاس اول…
بعد از چند وقت بابام تصمیم گرفت بره یه شهر دیگه زندگی کنه…
میخواست بره مشهد…
درسته که ما قوچان بودیم و تا مشهد زیاد راه نبود… اما برای من سخت بود ک تا اون اندازه از بابام دور باشم…
تا جایی که تونستم خواهش کردم که بابام نره…اما بی فایده بود…
بالاخره بابام رفت…
منم چون مدرسه داشتم فقط از چهارشنبه تا جمعه رو میتونستم برم مشهد…
روزای چهارشنبه بابام میومد دنبال منو مامان بزرگم…گاهی اوقات هم میشد که دخترعموهام با ما میومدن…
من سه تا عمو دارم…
دوتا از اونا تهرانن…
اما عمو محسنم از بچگی پیش من بوده…
و اما یه چیزی رو یادم رفت که بگم…
۴تا دایی دارم که فوق العاده ان…
از خاله و عمه هم که چیزی نگم دیگه…
بگذریم…
چهارشنبه ها میرفتیم و جمعه شب ها با مامان بزرگم دوتایی برمیگشتیم…
بعد از چند وقت بابام برای لکنت زبونم یه روان شناس پیدا کرد…
رفتیم پیش اون…
اولین باری بود که میرفتم پیشش…
در زدم و وارد شدم…
آقای دکتر: سلام دخترم… اسمتو بهم بگو…
من: سلام…شیدا عباسی.
آقای دکتر: خب دخترم، از نظر خودت چه مشکلی داری که اومدی پیش من؟
من: زبونم میگیره…
آقای دکتر: اصلا نگران نباش…من بهت کمک میکنم تا خوب شی…اما توهم باید به من کمک کنی و تلاش کنی واسه بهتر شدنِ حالِت…
من: باشه…
از اون روز دکتر شروع کرد به هیپنوتیزم کردن من…
البته اینجوری نبود که چیزی نفهمم یا برم تو رویا…اما یه حس آرامش داشتم…
آخر هر جلسه میگفت بعد از ۵ثانیه یکی از خاطره های خوبت که با مامان و بابات داشتی رو به یاد بیار…
اما من هیچی یادم نمیومد…
واقعا هیچی یادم نمیومد…
اما… اما فقط یه چیزی یادم بود…
قبل از جدا شدن مامانو بابام یه فیلم دیده بودم…یه فیلم از مامانو بابام که خیلی خوشحال بودن…اما من چون بچه بودم نمیدونستم که این فیلمه…
فکر میکردم واقعا یه صحنه ی واقعی بوده و مامان و بابام واقعا باهم خوشحال بودن…
هر دفعه که میرفتم اونجا و دکتر ازم میخواست که به یک خاطره ی خوب فکر کنم، اون فیلمه رو یادم میاوردم…
بالاخره بعد از کلی کلاس رفتن لکنت زبونم بهتر شد…به مرور زمان خیلی بهتر شدم…
به خاطر اون لکنت با خیلی از دوستام حرف نمیزدم…
یا سر کلاسِ درس اگه چیزی بود که باید میخوندیم من از معلم اجازه میگرفتم و نمیخوندم….
آخه خیلی خجالت میکشیدم…
اما بالاخره این ضعف هم تموم شد…
اما هنوزم از داشتن ضعفی مثل جدا شدن مامان و بابام ناراحت بودم…
.
.
.
فصل ۲:
کلاس شیشم شدم…
مامان من همیشه آدمی بوده که خیلی به درس هام اهمیت میداده…و همیشه میگه بزرگترین آرزوم اینه که تو یه خانوم دکتر خوشگل بشی…بشی خانوم دکتر آینده ی من…و من بتونم بهت افتخار کنم…
و اینم بگم که مامانم همیشه وقتی یه حرفی رو میزنه تا آخرش همونه…مثلاً اگه میگه نه تا آخر همونه…نمیتونی هیچ جوره قانع اش کنی…
مامانم همیشه خیلی به طرز لباس پوشیدنم، حرف زدنم، درس خوندنم، ادبم، یا انتخاب کردن نوع دوستام اهمیت میداده…
البته بابامم همینطوره…ولی چون بیشتر اوقات پیش مامانمم اون بیشتر این حس رو داره…
وقتی کلاس ششم بودم، با سه تا دختر که هم کلاسیم بودن دوست شدم…
اما نمیدونستم که بزرگترین اشتباه زندگیم یا بهتره بگم منبع همه ی مشکلات بزرگ زندگیم دوست شدن با آدمای اشتباه بود… طی اون یه سالی که با اونا دوست بودم کارای بدی کردم…که متاسفانه منشا اون ها، دوستام بودن…
من هیچ وقت از اشتباهاتم درس نگرفتم…و یک اشتباه رو هزاران بار تکرار کردم…
همیشه حریص بودم…یعنی اگه چیزی رو داشتم ناشکری میکردم و چیز بیشتری از اون رو میخواستم…
تقریبا یک ماه بعد از تموم شدن کلاس ششمم بابام ازدواج کرد… روزای اول خیلی دوست داشتم که یک عضو جدید به خونوادمون اضافه شه… ولی هرچی بیشتر میگذشت خوشحالیم کمتر میشد… فکر کردن به اینکه یکی اومده و جای مامانم رو گرفته خیلی برام ناراحت کننده بود…
هر چقدر بزرگ و بزرگ تر شدم درک کردن این مسأله برام ساده تر شد… تا اینکه بعد از چند سال دختری به دنیا اومد که بچه ی دوم بابام یعنی خواهر من بود که اسمشم ویداست…
.
.
.
روزی که ویدا به دنیا اومد:
بابام: الو دخترم.
من: الو سلام، جانم بابا.
بابام: خواب بودی؟
من: اره خواب بودم چرا؟! …
بابام: خواهرت بدنیا اومد…
وقتی این جمله رو شنیدم یه حسی داشتم نمیدونم خوشحالی بود یا ناراحتی…
ولی از اینکه بعد از چند سال یه خواهر داشتم میتونست حس جالبی باشه…
بابام اومد دنبالم و باهم رفتیم بیمارستان…
ویدارو که دیدم هیچ حسی بهش نداشتم…
یعنی نه حس تعجب بود نه چیزی… حتی خوشحالی هم نبود…
شاید به خاطر این بوده که مامانم اونو به دنیا نیاورده بود.
یه جورایی حس خواهرانه ای بهش نداشتم… فقط اسمش خواهر بود…
.
.
.
فصل۳:
دیگه ۱۳ سالم شده بود….
کلاس هفتم شده بودم…
ویدا هم روز به روز بزرگتر میشد…
منم خیلی بیشتر از قبل بهش حسودی میکردم…
.
.
.
دوسال بود که بابابزرگم، یعنی بابای بابام که تهران زندگی میکردن، میومد و منو میبرد شمال، ویلای خودشون…
دوسال بود که پیش خونواده ی بابام بودم و واقعا بهم خوش میگذشت… اما جالب اینجاس که بیشتر وقت ها من بدون مامان یا بابام میرفتم مسافرت…
یعنی با عموم یا بابازرگم میرفتم…اما بابام نمیومد…
اما امسال که بابابزرگم فوت کرد دیگه نشد که برم…
فوتش برای همه ی ما شوک آور بود و میتونم بگم یکی از بدترین اتفاقای زندگیم بود…
من از کوچیکی و مامانم پیش مامان بزرگ و بابابزرگم یعنی مامان و بابای مامانم زندگی میکردیم…
اونا دقیقا مثل مامان و بابای منن…
آخه من پیش اونا بزرگ شدم…
واقعا نمیتونم حسمو نسبت بهشون توصیف کنم…
.
.
.
۱۳سالم که بود خیلی به سرم زده بود که مامان و بابامو راضی کنم برام گوشی بخرن…
آخه من هنوز گوشی نداشتم و از گوشی مامانم استفاده میکردم…
ولی وقتی بچه های هم سن و سال خودمو میدیدم که گوشی دارن خیلی دلم میخواست که منم مثل اونا باشم…
.
.
.
به مامانم خیلی میگفتم که بزار گوشی بگیرم…
چون شرط اصلی بابام برای گوشی خریدن اجازه ی مامانم بود…
مامانم که مثل همیشه سختگیر بود مخالفت کرد…
من: مامان توروخدا بزار بابا برام گوشی بگیره…ببین همه ی دوستام دارن…آخه مگه من چیم از اونا کم تره؟!
مامان: شیدا، من به دوستات چیکار دارم؟ اونا مامان و بابا دارن و مامان و بابای اونا اونجوری صلاح میدونن…
من میدونم که اگه گوشی بگیری از درس میوفتی…
من:مامان آخه چرا باید از درس بیوفتم؟ من که بچه نیستم…
اگه دیدی زیاد دستمه ازم بگیرش…
مامان: نه نمیزارم بگیری… حالا هم بحثشو تموم کن…
.
.
.
راستش، مامان هر موقع هر حرفی میزد باید همون میشد…
و از اون مهم تر این بود که اگه حرفی میزد و من به حرفش گوش نمیدادم و کار خودمو میکردم، صد در صد چوبشو میخوردم…
.
.
.
توی هر مسأله ای همینطور بود…
اگه بخوام یه مثال ساده بزنم، مثلاً چند بار بهم گفت با فلانی رفاقت نکن…
بهت آسیب میرسونه…چه از نظر ادب…چه از نظر درسی…و …
اما من چیکار کردم؟
رفتم و مثل احمقا، بدون توجه به حرف مامانم با اون دوست شدم….
فکر میکنین بعدش چیشد؟!
از اون دختر کلی آسیب بهم رسید…
بی ادب که شدم هیچ، حتی از درس افتادم…
منی که همه ی نمره هام ۲۰ بود، بعد از اون داشتم ۱۵میگرفتم…
اما تنها این نبود و من هیچ وقت از اشتباهاتم درس نگرفتم…
و هنوز که هنوزه به حرفهای مامانم گوش نمیدم…
.
.
.
۱۳سالم که بود تازه رفته بودم به یک مدرسه ی جدید تا کلاس هفتم رو شروع کنم…
مدرسه که رفتم با خیلیا آشنا شدم…
اما بعد از اون آشناییها بود که همه چیز زندگیم عوض شد…
منظورم از زندگی ادب، درس یا حتی میشه گفت طرز افکارم یا رفتارو اخلاقم…
همه ی اینا بخاطر دوستی ها و رفاقت های بی جای من بود…
.
.
.
همیشه دوستام باهم قرار میزاشتن که برن کافه، استخر، یا اینجور جاها…
یه روز یکی از دوستام اومد نشست پیشم و بهم گفت:
هی شیدا! میخواستیم با بچه ها بریم کافی شاپ…
توهم باهامون میای؟
من که برام سخت بود بگم مامان و بابام اجازه نمیدن بیام، و مهم تر از اون نمیخواستم فکر کنن بچه ام و مسخره ام کنن، بهشون میگفتم حالا بزار برم خونه اگه قرار نبود جایی بریم خبر میدم…
اما طبق معمول همیشه با جواب منفی مامان و بابام رو به رو میشدم…
تولد دوستامو با هزار بدبختی میرفتم…
آخه مامانم اجازه نمیداد…
.
.
.
وقتی که ۱۳سالم بود با یکی یا دونفر از دوستام خیلی صمیمی شدم…
خیلی خیلی زیاد…
اما با یکیشون خیلی بیشتر…
اون آزاد بود و خانوادش اصلا به اندازه ی خانواده ی من بهش گیر نمیدادن…
روزی که من اینستاگرام نصب کردم و وارد فضای مجازی شدم، نمیدونستم که با این کار ممکنه به آیندم ضربه ی خیلی بزرگی وارد بشه…
جوری که شاید دیگه نتونم مثل قبل باشم…
یه دختر درسخون، مثبت، با ادب و…
من تغییر کردم و دیگه مثل قبل نبودم…
این تنها نظر من نیس…
بلکه خونوادمم خیلی بهم گفتن…
.
.
.
فصل۴:
۱۴سالم شد…
روز به روز بیشتر به اون دختر وابسته میشدم…
خیلی دوسش داشتم…
اما مامانم بازم راضی نبود که من با اون دوست باشم…
بازم حماقت کردم و به حرف مامانم گوش ندادم…
بالاخره تولدم داشت نزدیک میشد…
۱۶ آذر…
یک هفته مونده بود به تولدم که تونستم مامان و بابام رو برای خریدن گوشی راضی کنم…
روزی که گوشی خریدم، فقط دعا میکردم که مامانم اشتباه کرده باشه و گوشی اونقدرام وابستگی نداشته باشه…
اما داشت…
هنوزم نمیدونم که با خریدن گوشی کار درستی کردم یا نه…
شایدم یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیم همین بوده…
شهر ما قوچانه و چون تو شهر خیلی کوچیکی زندگی میکنیم، همه به راحتی همو میشناسن…
بعد از نصب کردن اینستا، ذهنم بدجور درگیرش شده بود…
آخه هم میزاشتم پسرا وارد پیجم بشن هم دخترا…
از مدرسه که میومدم اولین کاری که میکردم سریع میرفتم سراغ گوشی…
تا اینکه دیگه واقعا شورشو در آوردم…
یه روز مامانم اومد نشست کنارم و گفت:
شیدا به نظر من اینستاتو پاک کن…
من: نه مامان، خواهش میکنم باز شروع نکن…
مامان: آخه چرا پاکش نمیکنی؟ ببین الان چقدر درگیرشی…
من: باشه بهش فکر میکنم…
مامان: خیلی خب، اگه میخوای اینستا داشته باشی، میتونی یک پیج بزنی که فقط فامیل و دوست و آشنا داخلش باشه…
هیچ پسری رو راه نده…
من مثل همیشه جوگیر شدم و گفتم: به نظرت انجامش بدم؟
مامان: به نظر من بیا از همین الان ارادتو قوی کن…
رفتم تو گوگل و موضوع (( دیلیت اکانت اینستاگرام )) رو سرچ کردم…
و بالاخره پیجم رو پاک کردم…
با اینکه چیز مهمی نبود، ولی خیلی ناراحت بودم…
خیلی زیاد…
.
.
.
بعد از چند وقت، به خاطر حرفهای مسخره، منو دوستم باهم دعوا کردیم…
اون موقع به مدت یک هفته باهم قهر بودیم…
اما دوباره آشتی کردیم…
یکبار دیگه هم همینطور شد…
اما باز آشتی کردیم…
مامانم که متوجه تغییراتی تو من شده بود گفت:
هر چه زود تر رابطتو با اون دوستت تموم کن…
اما من دوسش داشتم، و نمیخواستم دوستیمون خراب شه…
ازش کلی پرسیدم که چرا و اینا…
بهم گفت: شیدا، وقتی یکی بهت بدی میکنه، مطمئننا بازم اون کارو تکرار میکنه…
اون تا الانم خیلی بهت ضرر رسونده…
من دیگه نمیخوام باهاش دوست باشی…
بعد از کلی اتفاقات منو اون باهم قهر کردیم…
کلا باهم قهر کردیم…
من دوستای جدید پیدا کردم…
دوستایی که واقعا خیلی مثبتن، و همیشه به درساشون اهمیت میدن…
با وجود اونا منم تونستم اخلاقای بدم رو بزارم کنار…
خیلی وقتا شده بود که با خودم میگفتم این چه زندگی مسخره ایه…
این دیگه چه وضعشه…
اما حالا فهمیدم که همیشه باید تو زندگیمون شکر کنیم…
من همیشه ناشکری میکردم…
اما فهمیدم که میتونست اتفاقای بدتری هم برام بیوفته…
من خیلی موفق شدم…
از آوردن رتبه توی المپیاد گرفته تا امتحان و مسابقه های دیگه…
خیلی خوشحالم…
چون تونستم قبل از اینکه خیلی دیر بشه دوباره مثل قبل بشم…
فصل۵:
این داستان من بود…
شاید بشه بهش گفت یه داستان یا یه رمان کوتاه…
اینو نوشتم تا بگم ما هیچ فرقی نداریم…
بخدا هیچ فرقی با بقیه نداریم…
چه پسر باشیم چه دختر…
چرا فکر میکنی بی ارزشی؟
چرا فکر میکنی آینده ای نداری؟
چرا فکر میکنی خیلی ضعیفی؟
چرا همش فکر میکنی از دید مردم یه دختر یا پسر بدی چون فقط مامان و بابات از هم جدا شدن؟!
بخدا اینجور که فکر میکنی نیس…
همین الان پاشو برو جلو آینه…
به خودت نگاه کن…
به چشمات، صورتت، دستت، پاهات…
به این فکر کن که الان سالمی…
چی میتونه از این بهتر باشه؟!
به نقاط قوتت فکر کن…
ببین چه استعداد هایی داری…
پیداشون کن…
سعی کن بیشترشون کنی…
حالا به نقاط ضعفت نگاه کن…
ببین چه ضعفایی داری…
پیداشون کن…
باهاشون بجنگ…
سعی کن پیروز شی…
هروقت میخواستی کاری کنی اما دیدی شکست خوردی تسلیم نشو…
لطفا تسلیم نشو…
سعی کن تلاش رو بیشتر کنی…
لطفا قبل از هرکاری یا حرفی خیلی خوب به عواقبش فکر کن…
دقت کن که با چه کسایی دوست میشی…
اگه اون یه آدم اشتباه باشه تویی که ضربه میخوری…
برو جلو آینه…
ببین چه آدم باارزشی هستی…
سعی کن به خودت ارزش بدی…
سعی کن اعتماد به نفستو ببری بالا…
ما همه انسانیم…
ما میتونیم به چیزی که میخوایم برسیم…
فقط کافیه هدف داشته باشی….
داشتن یه هدف کوچیک، میتونه تورو به جایگاه های بالایی برسونه که خودت فکرشم نکنی…
لطفا هدف داشته باش…
امیدتو از دست نده…
سعی کن اگه شکست خوردی، بگی من هنوز تلاش نکردم…
هنوز تلاش نکردم…
باید به هدفی که میخوام برسم…
این یه چیز اجباریه…
باید به هدفی که میخوام برسم…
من همیشه فکرمیکردم بخاطر این قضیه آدم بدی هستمو دید بقیه نسبت به من بده اما با گذشت زمان و دیدن آدمایی که حتی منو بردن سمت رفتارو کارایی که در شأن من نبود کم کم به خودم اومدمو فهمیدم که من اصلا بد نیستم.بد بودن به ذات آدم هاست به تربیتشون برمیگرده فهمیدم که حتی اگه پدرو مادرم کنارم نیستن اما منو جوری تربیت کردن که باعث افتخارشون باشم
این داستانو نوشتم تا بگم به خودت افتخار کن توهرشرایطی که هستی اگه هنوز فکرمیکنی ذات خوبی داری یعنی تو یه فرشته ای
راستی یادم رفت بهت بگم…
درسته که باید انگیزه داشته باشی، اما یادت باشه که انگیزه ی تنها کافی نیس…
و باید ارادتو قوی کنی…
لطفا خودتو دست کم نگیر…
خودتو بشناس…
.
.
.
تمام…
.
.
.
شیدا عباسی.
عالی بود قشنگم انشالله بالا بالا ها ببینمت دوست خوبم❤️.
خیلی عالی هم از نظر ادبی و هم از نظر اجتماعی من که خیلی خوشم اومد امیدوارم داستانها و رمانهای زیادی از شما ببینیم.
عالی بود واقعا رمان خوبی بود ممنون