*به نام خدا*
رمان وال استریت پلاک ۲۴
به قلم ملیکسا
ژانر:پلیسی، معمایی
…
مقدمه:
گاهی باید عینکت را بر چشم بزنی و اطرافت را خوب بگردی
چه کسی می داند
شاید چیزی که گمان می کنی دور دست هاست، در یک قدمی ات باشد!
…
دنیل سرگردی جوان اما با تجربه است که به صورت مخفی اطلاعات جمع آوری می کند.
اما همه چیز از جایی شروع می شود که دنیل وارد خانه ای در خیابان وال استریت می شود که این کار او معما ها را آغاز می کند و…
__دنیل__
-لعنتی!
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم که باطری پنج درصد رو نشون می داد.
نا امیدانه گوشی رو داخل جیبم گذاشتم و به سمت خونه گام برداشتم اما متوجه صدای پایی از پشت سرم شدم.
بدون اینکه سرم رو برگردونم از گوشه ی چشمم به عقب نگاه کردم.
حدسم کاملا درست بود!
به به آقای ویکتور پتینسون حالا برای من جاسوس می ذاره!
پوزخندی زدم و چند قدم جلو تر رفتم اما دو پسر یا بهتره بگم آدم های ویکتور باز هم دست از تعقیبم بر نداشتن.
سری تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم:
-با یه دنبال بازی چطورین بچه ها؟
دو بند کوله پشتی ام رو روی شونه ام انداختم و سه نفس عمیق کشیدم.
-حالا!
با نهایت توانم شروع به دویدن کردم.
بدون داشتن هیچ مقصدی می دوییدم، تنها هدفم خسته کردن اون ها بود.
نگاهم به تابلوی بالای سرم خورد.
خیابان وال استریت!
بی هیچ مقدمه ای وارد خیابون شدم و باز هم به دویدن ادامه دادم که چشمم به در باز یکی از خونه ها افتاد.
تنها کاری که مغزم می گفت وارد شدن به اون خونه بود.
با عجله وارد خونه شدم و در رو بستم.
در حالی که نفس نفس می زدم کوله ام رو روی مبل پرت کردم و به سمت آشپزخانه رفتم.
لیوانی که روی اوپن بود رو برداشتم، از آب پر کردم و یه نفس بالا رفتم.
-تو دیگه کی هستی!