جان اسمیت، بیست و پنج ساله، عینکی، با چشمان سبز، قد بلند، موهای بلوند و صورتی نسبتاً لاغر. پدر و مادرش سال ها پیش از دنیا رفته اند و او مدت ها تنها زندگی کرده. پس از اتمام دانشگاه هنر، برای گذراندن تعطیلات به دیدار برادر بزرگ ترش که بسیار کم او را می بیند، می رود. برادر مرموزی که زیاد محل سکونتش را تغییر می دهد، با همسایه هایش قاطی نمی شود و در خانه از سلاح های نقره ای نگهداری می کند. جان دوست دارد مناظر اطراف خانه برادرش را نقاشی کند؛ حتا در شب. برادرش او را از این کار منع می کند و شب در را برویش قفل می کند.
به نام پروفسور اندرسون که بوی ناخوشایندی می دهد به دیدار برادرش می آید و در خلوت با بیل اسمیت سخن می گوید. بیل متوجه سوراخ های روی گردن جان می شود و به شدت او را مؤاخذه می کند. جان عصبانی می شود و پس از درگیری منزل برادرش را ترک می کند. برای اینکه بیل پیدایش نکند، آپاتمان جدیدی می گیرد اما اوضاع برایش عوض شده است. مرتب کابوس مرد سیاهپوشی را می بیند، چه در خواب و چه در بیداری. دید چشم هایش بهتر می شود به طوری که کم کم دیگر احتیاجی به عینک ندارد. تمام حواسش هر روز قوی تر می شوند. می تواند چیزهایی را ببیند و درک کند که افراد عادی از درک آن عاجزند. زن همسایه اش آدرس روانپزشکی را به او می دهد. جان به دیدار روانپزشک که دختر جوانی به نام ماریا جانسون است می رود. ماریا داروهایی را تجویز می کند. جان به آپارتمانش بازمی گردد. میلی به خوردن غذا ندارد. داروهایش را به زور می خورد و به خواب عمیقی فرو می رود. شب هنگام، مرد سیاهپوش او را به خانه زن همسایه اش هدایت می کند. زن همسایه بیدار می شود. چراغ خواب کنار دستش را روشن می کند و نور آن را به سمت جان می گیرد. صورت جان به شدت می سوزد و