رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه فریاد های خفقان آور

داستان کوتاه فریاد های خفقان آور

پاهایم ذره ای توان برای تحمل وزنم را نداشت تا کمی کمکی به حفظ تعادم کند، هرچند وزنی نداشتم. به این مانند بود که وزنه ای صد کیلویی را با بی رحمی تمام به پاهایم بسته بودند تا قدمی از قدم برندارم تا مبادا دوباره اشک بریزم! تا مبادا دوباره عذاب بکشم! تا مبادا بار‌ها و بار‌‌ها خاطرات کودکی برایم تداعی شود و گریبان گیرم شود؛ آری خاطرات بچگی ام، خاطراتی که در آن کودکی نکردم و مانند دختر کوچولو های با نمکی که با عروسک بازی و شیرین زبانی اشان دل و جانت را دلبرانه به لرزه می اندازند، نبودم! آری من با شیرین زبانی ام دلبرانه می کردم ولی برای نگاه های عریان او، کسی که محرمم بود. کسی که دل و جانم ازش تنفر داشت ولی مجبور به تظاهر بود؛ تظاهر به دوست داشتنش. آری من عروسک بازی نکردم چون خودم گویا عروسک دایی ام که هم خون مادرم بود، بودم. هنوز که هنوز است آن جمله نفرت انگیزش در گوشم زنگ می زند که با وقاحت تمام گفت: تو مثل عروسک ناز و با نمکی! عروسک هم وسیله ای برای بازی و سرگرمیه! پس من باید مثل عروسک ها باهات رفتار کنم دیگه؛ تو باید منو دوست داشته باشی! چون عروسک گردانتم.

و من بغض و فریاد هایم از همان لحظه در گلویم خفه شدند شاید مانند هزاران دختر دیگر که در سرزمینم فریاد نزدند که اگر می زدند انگشت های اتهام به سمت خودشان بر می گشت.
با هر جان کندنی که بود قدمی دیگر به سمتش برداشتم. قلبم خودش را دیوانه وار به در و دیوار سینه ام می کوبید تا شاید راهی برای بیرون آمدن و شاید هم آرام گرفتن پیدا کند.
موجودی از درونم فریاد زد؛ گویی نفرتم بود که چندین و چند سال است که در گوشه ای از قلبم جا خوش کرده بود و این زمان را فرصت مناسبی برای بیان گله های خود می پنداشت: تو این رو می خواستی؟ نه! تو می خواستی درد و رنجی رو که کشیدی رو با تک تک سلول هاش حس کنه و عذاب بکشه، عذابی که به اعماق وجودش نفوذ کنه و از پا در بیارش، ولی نشد! اونی که تو می خواستی نشد؛ بلکه خیلی راحت خوابیده، نه دردی داره و نه عذابی می کشه! ولی تو حتی ذره ای از سنگینی ای که سال هاست روی قلبت چنبره زده کم نشده، حتی ذره ی کمی!
به اسمی که روی سنگ مشکی رنگ حک شده بود خیره شدم و با لبخندی که بر لبانم نقش بسته بود دست های ظریفم را نوازشگرانه روی اسمش حرکت می دادم که قطره های اشکی که روی گونه ام چکید لبخندم را با چنگ و دندان بی رحمانه اش محو کرد. غمگین بودم در عین حالی که شادی در وجودم مانند بچه ای تخس بالا و پایین می پرید اما گویا موجود غمگینی که درونم جولان می داد همانند مادر ترزایی بود که به بچه ی تخس و شادش امر و نهی می کرد و می گفت که جایی آرام و بی صدا بنشیند و خودش را نمایان نکند.
روی دوپایم می نشینم که تعادلم را از دست می دهم و روی زمین می افتم. باز هم این صحنه! باز هم جلویش زانو زدم. حتی یاد آوری آن لحظاتی که با گریه هایم می خواستم دلش را به رحم بیاورم، به پاهایش می افتادم و التماسش می کردم که نکند! با قلب و روحم بازی نکند و تنها با پوزخند منزجر کننده اش که چهره اش را ترسناک تر هم می کرد بهم نگاه می کرد ، قلبم را به درد می آورد.
به عکس چهره ای که لبخند بر لب داشت و معصوم و پاک دیده می شد، خیره شدم. آن قدر خیره خیره نگاهش کردم که اشک هایم روانه ی گونه هایم شد. نا خود آگاه شروع به قهقهه زدن کردم! آن قدر بلند تا شاید صدایم به گوش مردمان سرزمینم برسد تا شاید فکری کنند؛ فکری به حال دخترانشان که همچون من بازیچه شدند و دیگر توانی در جانشان نمانده است تا فریاد زنند‌.
نفرتی که سال ها در وجودم نهادینه شده بود باعث شد تا دل و جسمم را به لرزه ای بی مانند بی اندازد. لب های لرزانم را آن قدر باز و بسته کردم تا شاید صدایی از هنجره ام خارج شود و در آخر موفق شدم؛ اما صدایی که همانند ناله ای سوزناک بود: سلام دایی جانم! خوبی عزیزم؟ آرومی؟ جات راحته؟

دانلود رایگان  داستان کوتاه مهتاب

چهره اش جلو چشمانم نمایان شد که با آن لبخند کذایی نفرت برانگیزش نگاهم می کرد و جسمم را از پاهایم تا چشم هایم را برانداز می کرد.
دندون هایم را از شدت خشمی که وجودم را فرا گرفته بود روی هم می ساییدم. دستم را که ناخودآگاه از فشار عصبی ای که رویم بود مشت شده بود را چندین و چند بار بر سنگ قبرش کوبیدم؛ آن چنان دیوانه وار که هر آن منتظر ترک برداشتن خانه ی جدیدش بودم.
با اشک هایی که گونه هایم را به اسارت خودشان درآورده بودند و لب هایی لرزان که باعث لرزش صدایم هم شده بود شروع به گله کردم تا شاید از شدت بغضی که سال هاست در گلویم جا خوش کرده است اندکی کم شود: یادته بهت می گفتم نکن، این کار هارو با من نکن! بذار وقتی حرف دایی مهربونی هاش پیش میاد پوزخند نزنم؛ ولی گوش نکردی! حرمت دایی بودنت، حرمت هم خون بودنت رو زیر پاهات له کردی. یادته وقتی دست هات رو روی جسم نحیفم حرکت می دادی گریه می کردم و اهمیت نمی دادی؟ تنها کاری که می کردی این بود که زیر گوشم نجوا می کردی تو عروسک منی! عردسک ها که گریه نمی کنند، پس هیس! یادته بهت گفتم تا خون توی رگ هام جریان داره ازت متنفرم و تو فقط خندیدی؟ آره ازت متنفرم! چون دورانی که می تونستم بچگی کنم، شاد باشم، بچرخم، برقصم رو ازم گرفتمو باعث شدی روز هام رو با ترس و لرز بگذرونم! می دونی چی بیشتر عذابم میده؟ این که تقاص پس ندادی! التماس کردن هات رو ندیدم!
آن چنان مستِ مشت زدن شده بودم که دستم لمس شده بود و حسش نمی کردم، گویی وجود نداشت.
به هر سختی ای که بود بلند شدم. وجودم از نفرت و غمی که درونش زانو بغل کرده بودند، خالی نشده بود. پوزخندی روی لب هایم نقش بست و گفتم: حتی با مردنت هم نتونستی آتیشی که به قلبم زدی رو خاموش کنی!
بی اختیار پاهایم به سمت سنگ قبرش کشیده شد و رویش ایستادم. شروع به پریدن رو آن سنگ مشکی که هم رنگ قلبم بود، کردم. در حالی که فریاد هایم سکوت قبرستان را شکسته بود زجه زدم: این هم مال وقت هایی که زیر پاهات لهم کردی و فقط خندیدی!
گویا باز هم خدا من رو مقصر شمرد که دنیایش دور سرم چرخید و کنار سنگ قبر افتادم. با لبخندی که غم وجودم رو آشکارا نمایان می کرد به چهره اش که روی سنگ حک شده بود خیره شدم و نجوا وارانه گفتم: ازت متنفرم!

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1480 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,164 بازدید
  • یک نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • عالی بود
    ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹ | ۰۲:۲۳

    به نظر من باید داییش هزاربار میمرد و زنده میشد باید زجر می کشید

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.