به او پشت می کنم؛ من باید کل شهر را زیر پا هایم فتح کنم و تکه های قلب شکسته ام را از گوشه و کنار این دیار، پیدا کنم و به هم بچسبانم!
قدم اول را بر می دارم، بغض نیزه به دست و وحشتیانه به گلویم حمله ور می شود.
قدم دوم را بر می دارم و بغض به هدفش رسیده است و اشک در چشم هایم نشسته!
انگار با بلند گویی در گوش هایم فریاد می کشد که دیدی توانستم بدبخت!؟
قدم سوم را بر می دارم و اشک هایم مانند جویباری که مسیرش را پیدا کرده است؛ روی گونه هایم راه می افتند و جواب این دل شکسته را چه کسی باید بدهد!؟
قدم چهارم را که بر می دارم، دستم از پشت کشیده می شد و ترسیده به عقب بر می گیردم.
چشم های اشک آلودم، با نگاه سبز رنگش تلاقی پیدا می کنند و صدایش مانند قهوه ای تلخ در یک روز کاری خسته کننده، به جانم می نشیند:
– نرو!
بخشی از رمان شمعی در نگاه باد
به قلم: آیناز سالاری«لوبیا»