– میلی ندارم میخوام به عمارتم برم. «پادشاه وملکه سه عمارت دارند یک عمارت شخصی که همون اتاق خواب و دوعمارت دیگه هرکدوم به یکی ازاونا اختصاص داره»
با نگرانی گفت:
– ولی بانوی من شما باید حتماً صبحانه بخورید واسه بچتون خوب نیست!
پوزخندی زدم، مسلماً تد به بچهی خودش اهمیت نمیده! با اصرار سوفی کمی صبحونه خوردم و بعد به سمت عمارت خودم رفتم.این لیست بازرسی از بخشهای مختلف قصره، اینم تاریخ مراسم بانوان درباره، اقداماتی که تاالان انجام شده…
سوفی داشت نامهها و گزارشهای امروز رو نشونم میداد که ندیمهی دیگهای داخل شد، تعظیمی کرد:
– بانوی من مادرتون تشریف آوردن.
– بفرستش داخل.
روبه سوفی کردم.
– بقیهشو بعداً بیار.
تعظیمی کرد، بقیهی نامهها روهم برد.
چندلحظه بعد مادرم داخل شد، خوشحال شدم:
– خوش اومدی مادر.
لبخندی زد، روبروی من روی صندلی نشست.
– ممنون دخترم.
نگاهش کردم، زیبا بود و درعین سالخوردگی زیباییاش روحفظ کرده بود، گفت:
– بهتری؟! درد نداری؟! طبیب معاینت میکنه؟!
لبخندم پررنگ شد، حداقل مادرم به فکرم بود و این منوخوشحال میکرد!
– بله نگران نباش حالم خوبه.
باچشمای نگران نگاهم کرد.
– ولی چهرهات چیزدیگهای میگه، رنگت پریده! اینقدر به خودت فشارنیار!
وقتی دید هیچی نمیگم چیزی نگفت، بعد ازچند لحظه انگارچیزی یادش اومده باشه گفت:
– راستی داشت یادم میرفت!
قسمت دوم نیومده ؟
ادامش……!؟