پاشنه ی کوتاه کفشش که روی آخرین پله نشست، سری که به سرعت وارد کلاس شد را هم دید! عینک کائوچویی مشکی اش را با انگشت، بالاتر کشید و مثل همیشه، آرام قدم برداشت.
هر چه قدر به در کلاس نزدیک تر می شد، صدشا ها هم ارام تر به گوشش می رسید. نزدیک در، نفسش را عمیق بیرون داد و با یک بار پلک زدن وارد کلاس شد، چهارده نفر، دانشجوی ترم آخر عکاسی، همه ایستاده بودند و جز صدای پاشنه های کفش او، صدای دیگری در کلاس نبود.
وقتی کنار میز ایستاد، کیف سامسونت مشکی را رویش گذاشت و به سمت دانشجوها برگشت:
– بشینید.
در یک لحظه، سکوت تبدیل شد به صدای کشیدن صندلی ها و همهمه ی آرام میان دانشجو ها، اما او بی توجه به سمت صندلی رفت و به عادت همیشه، نگاه دقیقی به صندلی انداخت و وقتی از تمیزی اش مطمئن شد، نشست و پای راستش را روی پای چپ انداخت.
– غایب؟
– نداریم استاد..
صدای پر نشاط مرد جوانی را که جواب داد، به خوبی می شناخت. چشم بست و هم زمان با خروج بازدمش، نگاه دقیقی به چهره های دانشجوهایش انداخت:
خوب بود و بامزه، ممنون. موفق باشید.