سربازی یعنی
سلاح، سرما ، سختی
غروب بالای برجک نگهبانی
«سربازی»واژه ای دردناک برای گروهی از پسرا .
پسر قصه ما هم جز همون دسته آدم هایی هست که حاضره هر کاری کنه اما سربازی نره ….
ولی چندان موفق هم نمیشه .
چون………..
در ادامه
سربازی یعنی
سلاح، سرما، سختی
غروب بالای برج نگهبانی
رمانی که میخوام بنویسم درباره سربازی رفتن پسری بنام سبحان هست .
اقا سبحان قصه ما تا بخواد بره سربازی کلی ماجراهاو دردسر هایی داره.
در ادامه خواهیم فهمید که این آقا پسر قصه ما چیکارا میکنه برای سربازی نرفتن .
_اقا الان بهم پیغام دادن تا اطلاع ثانوی ممنوع الخروج از منزل شدی میگم چرا آخه به کدامین جرم ؟گفتن میایی بیرون ملت روزه دار فکر میکنن هلال ماه شوال اومده عید فطر اعلام میکنن.
سیاوش از توی حموم داد زد
_براش کامنت بزن تو اگر بیایی مردم با دیدن ریختت مغزشون خون ریزی میکنه .
اعتماد به نفسی که این دختر داره دوست دختر برد پیت هم نمیتونه داشته باشه .
عکس بدی و زدم میخواستم بخونم که سیامک از توی اتاق داد زد
_مرده شور تو و اون لیلا جکسون و ببرن من دارم درس میخونم .
از روی مبل پریدم پایین در اتاق سیامک و باز کردم دیدم با سر رفته توی کتاب
_سیامک داداش تو رو خدا فکر خودت باش شماره چشمت شده هفت همینجور ادامه بدی میرسه به ده یه دور هم بخونی میره تو مغرت تو میخوای کتاب و قورت بدی .
عالی بود ولی چرا عکس شخصیت ها نبود
مرسی فاطمه جانم ،♥️♥️♥️
عااااالی بود، دم نویسنده ش گرررم