آتنه زن مطلقه ایست که با محمود رئیس شرکتش قرار ازدواج می گذارد ولی دیدن عشق سابقش تمام برنامه هایش را برهم می زند.
ابر_بی_باران
سیستمش را خاموش و روی میزش را مرتب نمود. گوشی را چک و پیام محمود را خواند.
«سر خیابون منتظرتم»
گوشی را در کیف بزرگ مشکی اش انداخت.دلش هم می خواست با محمود برود و هم نمی خواست. با خودش هنوز کنار نیامده بود. محمود مرد صبوری بود که این مدت از این شل کن سفت کن هایش عاصی نشده بود.
خوب می دانست مادرش هر روز به محض ورود به خانه منتظر این بود که خبر تمام شدن کار را دهد. اما او……در سر هزار سودا داشت…..سوداهای بی سامان…..
.
کاش او هم می توانست خاطراتش را از یاد ببرد.مقنعه اش را صاف و وسواس گونه خط و خطوطش را تنظیم نمود. شاید هم ناخودآگاه وقت تلف کرد.بهرحال چاره ای غیر از رفتن نداشت.
از همکارانی که در سالن مستقر بودند خداحافظی کرد و به طرف آسانسور رفت.وارد کابین آسانسور که شد، مجدد خودش را در آینه چک و دستی به مقنعه اش کشید.چند تاری که به هوا بلند شده بودند را با سر انگشتان صاف نمود و به درون مقنعه هدایت کرد.
بر خلاف این که به حجاب اعتقادی نداشت؛ در مورد محمود سخت گیری می کرد و مقنعه را به جلوترین حد ممکن می کشید. دست خودش نبود که هنوز نتوانسته این مرد را بپذیرد. نه این که اشکال از مرد باشد…نه! خودش می دانست اشکال از دل صاحب مرده اش است که هنوز در گذشته سیر می نمود
از این که محمود مقابل همکاران صمیمی نیست و اجازه نداده کسی از رابطه اشان با خبر شود؛ خوشحال بود.از شرکت تا سر خیابان اصلی را آهسته قدم بر می داشت. ماشین محمود را پارک شده در خیابان موازی جایی که بود، دید و به طرفش رفت.
در را باز و در حین نشستن «سلام» کرد و جواب گرفت:
-سلام خانم خانما! احوال شریف؟
لبخندی شیرین بر لبانش نشست:
-خوبم! فکر کنم از صبح این دهمین بار بود که سلام و علیک و احوالپرسی کردیم!
-نه دیگه! اونا سلام و احوالپرسی ِ همکارانه بودن و این یکی با قبلیا توفیر داره بانو!
فوقالعاده بود