رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه زمین گرد است

داستان کوتاه زمین گرد است

زمین گِرد است
‌حسی مبهم در اعماق وجودم رخنه کرده بود.
منی که هیچ گاه این حس را تجربه نکرده بودم چطور با دیدنش هربار قلبم به تپش می افتد؟
چرا دیدن حضرت عشق برایم سخت و دشوار است؟ گویی او روی قلبم بارکد زده بود.
توان نگاه کردن به چشمانش را نداشتم، در این حد جذبه اش مرا از خود بی خود کرده.
حال تصمیم گرفته ام او را برای همیشه همدم خود کنم.
دسته گلی که خریده بودم را برداشتم و سمت ماشین به راه افتادم، کسی نبود که همانند سنگی محکم پشتم باشد و مرا در مراحل زندگی هدایت کند.
کسی را نداشتم که در سختی ها همدمم باشد و راهنمای ام کند.
از موقع بچگی مستقل بار امدم.
هیچ گاه از کسی کمک و یاری نمی خواستم برایم سخت بود تنهایی به خواستگاری اش بروم.
در ماشین را بستم و گل ها را روی صندلی گذاشتم، سوئیچ را چرخاندم و پایم را روی پدال گاز نهادم.
باید با این حس مبارزه کنم، امروز روزِ سرنوشت سازی برای من است.
آن قدر دلهره داشتم که در حین رانندگی چند بار مانع راه ماشین های دیگر شدم.
از همه ی ماشین ها سبقت می گرفتم دوست داشتم سریع با پدر و مادرش صحبت کنم.
دختر محجبه ای بود و با همین حجابش در من را ربود شیفته ی حجابش شده ام.
چند باری که زیر نظرش گرفته بودم تا کسی کنارش نبود پا به بیرون نمی گذاشت.
همیشه یا با پدر یا مادرش او را می دیدم.
به آن مکان رسیدم از روی خوشحالی صدا دار ترمز گرفتم کمی از آینه ماشین موهای تازه کوتاه شدم را مرتب کردم و یقه ی کتم را کمی درست کردم باید همه چیز بی نقص و عالی جلوه دهد.
گل را از روی صندلی برداشتم و به سمت خانه ی شان به راه افتادم خیلی شیک و زیبا بود یک درب بزرگ قهوه ای رنگ که نیزه های طلایی رنگ بالای درب قرار داشت.
نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم تا صدای نازک و دلربایش را شنیدم که گفت: بله؟
تپش قلبم بیشتر و بیشتر شد، برای خونسردی بیشتر هوای اطرافم را بدون تعویق بلعیدم.
عرقی از پیشانی ام جاری شد و تا شقیقه و چانه ام ادامه یافت.
و در آخر…

در را به رویم گشود تا نگاهم به صورت و چشمان درشت و بادومی و مشکی اش افتاد، تپش قلبم چندین برابر شد گوشه ی چادر نمازش را به دهان گرفته بود و تا من را دید نگاهش را به زمین دوخت دوست داشتم به صورت مهربانش خیره شوم و بگویم: به من نگاه کن بذار چشم های خوشگلت رو ببینم بذار تو عمق سیاهیشون غرق بشم.
اما مثل اینکه زبان یاری نکرد آرام گفتم: پدرتون خونه هستن؟
همین گونه که نگاهش را به زمین دوخته بود خیلی آهسته و با خجالت لب زد: بله هستن بفرمایید.
وارد حیاط شدم یه حوض بزرگ در دل حیاط قرار داشت که پر از ماهی های رنگارنگ بود درختان گیلاس و خوشه های انگور روی درختان به زیبایی خودنمایی می کردند به یاد حیاط مادر بزرگ افتادم.
وقتی که کنار ایوان می نشستیم و مادر بزرگ خاطره هایش را تعریف می کرد و با آن لبخند پر مهر و چروک صورتش می خندید…
وقتی خنده ی مادر بزرگ در ذهنم تداعی شد لبخندی روی لب هایم کمین کرد.
آرام یالایی گفتم که مادر دختر به استقبالم آمد با تعجب به من خیره شده بودند.
وارد خانه ی شان شدم روی مبل قهوه ای رنگ نشستم‌ گل را روی میز عسلی رو به رو گذاشتم.
دستانم از استرس می لرزیدند و این لرزش بی نهایت اذیتم می کرد، نگاهم را به ساعت دیواری که فقط صدای تیک تاکش به گوش می رسید دوختم.
لحظاتی گذشت و در سکوت سپری شد که پدر دختر با جدیّت کامل روی مبل رو به روی من نشست و گفت: سلام پسرم.
با شنیدن صدای جدی و خشنش استرس و لرزش دست هایم چندین برابر شد اولین بارم بود نمی دانستم چه بگویم مضطرب بودم.
با لرزشی که در صدایم ایجاد شده بود لب زدم: س… سلام جناب.
پوزخندی زد و نگاهی به سر تا پایم انداخت منتظر نگاهم کرد تا چیزی بگویم.
_ جناب حقیقتش من تا حالا تجربه خاستگاری رفتن رو نداشتم اولین بارمه و کمی…
با لبخند وسط حرف هایم پرید:
_عیبی نداره پسرم اما پدر و مادرت کجا هستن چرا تنها اومدی؟ تو راهن حتما درسته؟
چگونه بگویم پدر و مادر ندارم؟ اگر بگویم چه عکس العملی نشان می دهد؟ این سوالات مرا از درون می بلعیدن.
با شرمندگی لب باز کردم:

– حقیقتش من توی یتیم خونه بزرگ شدم.
با شنیدن این حرفم چشم هایش از تعجب گرد شدند با خشم و عصبانیت لب زد: تو خودت رو چی فرض کردی پسر جون؟ به نظرت ما با این عظمتمون میایم دختر دست گلمون رو به تو می دیم؟ به تویی که معلوم نیست پدرو مادرت کی هستن؟ کسی که خوشبخت نبوده خانواده نداشته نمی تونه دختر من رو خوشبخت کنه تو یه بیچاره ای که تو یتیم خونه بزرگ شدی.
با گفتن این حرفش دردی عجیب در قلبم احساس کردم و صدایی در اعماق وجودم شنیدم صدایی همانند شکستن.
این چگونه شکستنی بود که قلبم را این قدر به درد آورد؟
آن قدر خورد شدم که با قاطعیت کامل گفتم:
اره بزرگ شدم هرکسی که نمیتونه سرنوشت خودشو تعیین کنه، منم اگه می تونستم سرنوشتم رو تعیین کنم دوست داشتم یه پدر پولداری مثل شما داشتم باشم و یه زندگی مجللاتی.
ولی از نظر شما هرکی فقیر باشه شخصیت نداره هرکی فقیر باشه تو جامعه به چشم نمیاد هیچ ارزشی نداره آره من یتیمم من ماشین زیر پامم مال خودم نیست.
دستی به کت مشکی ام کشیدم و ادامه دادم: این کت و شلوار و ببینید حتی این رو کت و شلوار رو هم اجاره ای اوردم.
اشکی درون چشم هایم حلقه زد و نمی دانستم چه می گویم گویی آن قدر قلبم را به درد آورده بود که لرزش صدا و کلماتم را نمی توانستم کنترل کنم.
از روی مبل بلند شدم که پدر دختر با صدای بلندتری با انگشت اشاره اش به در خروجی اشاره کرد و گفت:
– بهتره رفع زحمت کنید من دخترم رو به شما نمی دم.
قطره اشک سمج روی گونه ام به سختی پس زدم می گویند مرد گریه نمی کند… مرد خاک در چشمانش می رود.
آری تا بحال هیچ‌گاه اشک نریخته بودم.
-چشم رفع زحمت می کنم ولی آرزو می کنم دخترتون هیچ وقت ازدواج نکنه.
با ناراحتی و آشفتگی از در خانه ی شان خارج شدم.
[پنج سال بعد]
همه چیز عوض شد نیمه ی گمشده ی خود را پیدا کردم کسی که با تمام بدی و خوبی هایم من را پذیرفت.
کسی که بخاطر نداشتن پدر و مادر مرا تحقیر نکرد.
همانند خودم بود پاک و صاف، صادق و رو راست.
او به زندگی من رنگ بخشید باعث شد معنی عشق را کامل درک کنم.
با دختر ناز و عشق زندگی ام درحال رفتن به مسافرت بودیم کمی به تفریح برای عوض شدن حال و هوایمان نیاز داشتیم.
همین گونه که درحال رانندگی بودم دوباره از همان کوچه نحس درحال عبور بودم کوچه ای که خاطرات را برایم تداعی می کرد همان کوچه ای که زندگی من را از این رو به آن رو کرد.
به در همان خونه ی قهوه ای رنگ خیره شدم و دقیق تر نگاه کردم و چشمم به پارچه ی مشکی رنگی خورد سریع پایم را روی ترمز گذاشتم.
پارچه ی مشکی؟ یعنی چه خبر است؟
با انگشت سبابه و اشاره کمی شقیقه ام را لمس کردم و سرم را به شیشه تکیه دادم دخترم با همان لب های قلوه ای و صورتی اش لب باز کرد: بابا چرا حرکت نمی کنی؟
– الان بر می گردم.
در ماشین را باز کردم و سمت همان خانه به راه افتادم پارچه ی مشکی رنگ را دقیق تر نگاه کردم و با دیدن یک جمله دنیا دور سرم چرخید گویی سطلی پر از یخ رو رویم خالی کرده اند.
( درگذشت دختر گرامی تان را تسلیت عرض می کنیم )
تقه ای به در خانه زدم بعد از چند دقیقه پدرش در را به رویم باز کرد نگاهی به موهای سفیدش که همچون دانه های برف بود انداختم.
صورتش چقدر چروک شده بود چقدر شکسته و ناتوان، دست های ناتوان و لرزانش را در دست گرفتم و فشردم و عرض ادب کردم از خجالت و پشیمانی سر به زیر انداخت که گفتم: تسلیت می گم.
نگاهم مجذوب لباس مشکی آستین بلندی که بر تن داشت شد.
دستی به روی سرم کشید و با چهره ای مضطرب و صدایی که از فرط بغض می لرزید گفت: به این میگن بازی سرنوشت پسرم، حالا به این نتیجه رسیدم که زمین چقدر گرده!
نویسنده: آریانا عاشوری زاده

دانلود رایگان  داستان کوتاه پدری نارنجی پوش

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1517 روز پيش
  • علی غلامی
  • 3,103 بازدید
  • ۵ نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • امیر عباس
    ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ | ۰۳:۲۶

    واققققققققعا عالی بود افرین خیلی جذاب بود ب نظرم

  • نسیم
    ۹ مهر ۱۳۹۹ | ۰۵:۲۳

    فوق العادهههههه

  • نسیم
    ۹ مهر ۱۳۹۹ | ۰۵:۲۳

    فوق العاده بودددددد

  • هنگامه
    ۱۹ اسفند ۱۳۹۸ | ۱۵:۲۸

    عالییییی

  • Farzane
    ۱۳ اسفند ۱۳۹۸ | ۰۰:۱۵

    خوب بود مرسی آریانا عزیزززززز

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.