داستان، در مورد دختری به اسم دلنیاست که حاصل یه ازدواج اجباری و عشق یکطرفه است. دلنیا و برادرش بعد از فوت مادرشون مجبور به گذروندن یه زندگی سخت با پدری که غیر از کتک و دعوا چیزی ازش ندیدن، میشن.
بعد از مدتی سپهر که دوست پدرش است، بهش پیشنهاد ازدواج میده و پدرش به خاطر منافع، دلنیا رو مجبور به این ازدواج میکنه؛ اما دلنیا زیر بار نمیره و برای خلاصی از دست سپهر، با پدرش معاملهای میکنه.
معاملهای که باز هم یه ازدواج اجباری است و به ظاهر باعث میشه هم پدرش به خواستهاش برسه و هم دلنیا از دست سپهر خلاصی پیدا کنه. اما آیا این اتفاق میافته؟
چمدان، دست تو و ترس به چشمان من است.
این غمانگیزترین حالت غمگین شدن است.
قبل رفتن دو سهخط فحش بده، داد بکش.
هی تکانم بده، نفرین کن و فریاد بکش.
قبل رفتن بگذار از ته دل، آه شوم.
طوری از ریشه بکش اره که کوتاه شوم.
مثل سیگار خطرناکترین، دودم باش.
شعله آغوش کنم؛ حضرت نمرودم باش.
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن.
هرچه با من همه کردند، از آن بدتر کن.
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز.
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز.
من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش.
نفست باز گرفت؛ این همه سیگار نکش.
(علیرضا آذر)
– سوختی، سوختی!
– برو بابا؛ داری تقلب میکنی.
– به خدا زدمت دانی.
– نزدی! دنبال تقلب هم نباش؛ چون من خیلی از تو زرنگتر هستم.
– اصلا این جزو قوانین نون بیار کباب ببر، نبود.
– باشه؛ ولی این رو یادت باشه بوزینه!
– چشم. یادم میمونه شترمرغ.
دستهامون روبهروی هم بود تا دوباره شروع کنیم. دانیال دستش رو بالا آورد که شروع کنه؛ ولی زد پس گردنم که آه از نهادم بلند شد.
با جیغ گفتم:
– دانیـــال!
برام زبون در آورد.
– خاک تو سرت، خاک توسرت.