داستان درباره دو آدم متفاوت است. دختر به دلایلی از شهر خود فاصله می گیرد تا آبها از آسیاب بیفتد. دست روزگار،برای او سرنوشت دیگری را رقم می زند. به شهری می رود که حتی نامی از آن نشنیده بود. این آشنایی از یک زن شروع می شود…….
نویسنده یاس صبور(اشرف_پ)
گاهی وقتها با خودت می گویی آیا در این انتهای بیکران گیتی جایی هست که بشود بهش تکیه کرد؟ در حالیکه خود بی خبر از آنی که تکیه داده ای بر درختی به نام امید. دست بر تنۀ درخت امید بزن و بگو یا خدا….امیدی که خدا آن رو در تو نهادینه کرده. هر گامی که به جلو بر می داری حکمتی از جانب اوست. امید به زندگی…امید به عشق…امید به هوای زندگی دونفره….امید ی که از من جوانه زده و ما شکوفا می شود…..
به نام خدای عشق
جلوی اون همه جمعیت درسرسرای سالن بزرگ عمارت بدون آنکه بذاره صداش کوچکترین ارتعاشی به خود بگیره باچشمایی ازحدقه دراومده روبروی خان ایستاد وفریاد زد:خان برای آخرین بارازت می خوام ازتصمیمت صرف نظرکنی من با این ازدواج موافق نیستم.خان باچشمایی به رنگ خون به دخترش توپید:دخترۀخیره سر!بفهم برای چی دارم این کاررومی کنم هیچ چیزی هم توتصمیمم تأثیرنمیذاره توهم مجبوری قبول کنی. محکمتراز قبل دستی بسوی حضارتوی سالن کشید وفریادزد: چرابین این همه دخترتو طایفه بایدمن قربانی این عروسی شوم بشم؟ چراکسی حاضرنشده که دخترش عروس خون بس بشه؟ چرا شما خان؟ چراشما؟ سپس روبه جمعیت کردازقبل بلندترداد زد:تواین جمع کسی پیدامیشه که بخواد
واقعا رمان زیبا یی بود
عالی بود
ممنون از اظهار نظر خوانندگان عزیز و محترم
رمان بعدی من رو سایت رمانکده هست به نام تردیدی به رنگ دل می تونید از اونجا تهیه اش کنید.
تشکر از همهی شما عزیزان
خیلی رمان خوبی بود واقعا عالی دست نویسنده عزیز درد نکنه منتظر رمانهای دیگتون هستم
عالیییییییییییییییییی
طولانی اما زیبا….خسته نباشی نویسنده عزیز…قلم خوبی داشتین
رمان عالی بود حتما بخونید از خواندش لذت خواهید برد
عاااااااالیییی بود،❤️❤️❤️❤️
کتاب خوبی بود خوندنش خالی از لطف نیست
عالی بود