ازش پرسیدم: چرا برای خونه رفتن عجله داری؟!
در جوابم لبخند زد و گفت: آخه هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه.
پوزخندم جون گرفت و زمزمه کردم: ولی من دوست ندارم این جاده تموم بشه.
هر چی ازم پرسید منظورت چیه و چرا، جواب درست و درمونی بهش ندادم، اونم انقدر درگیر هیجاناتش بود که بعد از ده پونزده دقیقه بی خیالم شد.
پیش خودم فکر کردم چه خوبه آدم امیدش به یه خونه ی گرم و نقلی باشه که زیر سقفش آروم بخوابه و تمام استرس هاش رو فراموش کنه!
…
#پاورقی