یک عصر بارونی ماه آبان بود من درحالی که روی تخت نشسته بودم،حساب های مهر ماه رو از دفتر کل، پاک نویس می کردم؛
بعد از اتمام کارم،نسکافه ای درست کردم و درحالی که از پشت پنجره به نم نم بارون خیره شده بودم، به گذر زندگیم فکر میکردم.
به روزهای سخت زندگیم در پرورشگاه…درس و کار از نُه سالگیم…قبولیم در دانشگاه سراسری برای رشته جامعه شناسی و مادر و پدری که هرگز ندیدمشون…!
دستی به چشمای نم دارم کشیدم و اجازه سرازیری به اشکام ندادم…
نگاهی گذرا به سوئیت کوچیکی که چند ماهی میشد که زندگیمو توش سپری میکردم انداختم
یه اتاق پونزده متری و آشپزخونه به علاوه حمام و سرویس بهداشتی، که البته مالکش خانمی بود که صاحب کارمم به حساب میومد و من تو خوار و بار فروشیش مشغول به کار بودم و نیمی از حقوقمو بعنوان اجاره بهش میدادم امروزم قصد داشتم بهش بگم که به حقوقم اضافه کنه چون با این حقوق ناچیز زندگیم سخت تر پیش میره با این فکر بعداز پوشیدن ژاکت و شالم از سوئیتم بیرون اومدم تا به خونه نسبتا بزرگش که واحد رو به روی سوئیتم بود برم
چرا یک جمله در هر صفحه چاپ شده ایا هدف بالابردن تعدادصفحه اس؟ این کار درست نیست نصفه ول کردم….!!!!!!!!!!!!!
رمان قشنگ و اجتماییه و توش از این خالی بندیایی که رمانای امروزی دارن ،نداره و انگار که واقعیه
بعضی جاهاشم پیش بینی نمیکردم..درکل خوشم اومد