فنجان قهوه ام را روی میز میگذارم، لبخندی تلخ میزنم و خودم را به پنجره ی اتاق می رسانم؛ پرده را کنار میزنم و به هوای بارانی خیره میشوم، به آسمانی که ابرهای سیاه تمامش را گرفته نگاه میکنم و در این فکر هستم که این آسمان دلش گرفته درست مانند دل من، اما این ابرها با باریدن بالأخره خودشان را می توانند خالی کنند اما من چه؟ من چگونه میتوانم خودم را خالی کنم و راحت بشوم؟ مگر با یک بار اشک ریختن فایده ای دارد؟ دل من آنقدر پر است که مانند رخنه تمام جانم را گرفته و حالم را بد کرده.
قدم هایم را سمت مبل برمی دارم و رویش مینشینم، دست هایم را دور فنجان میگیرم و به گذشته ها فکر میکنم؛ به گذشته ای که اگر عاقل بودم آلان اینجا نبودم و حتما جایی بودم که همیشه دوست داشتم.
به کارهای احمقانه ام، به التماس کردن هایم برای کسانی که نزدیک ترین کسانم بودند، اما هیچ برایشان اهمیت نداشتم.
هنوز یادم نرفته که برای هر کاری که می خواستم انجام دهم باید ساعت ها و روزها التماس شان میکردم و اشک می ریختم تا فقط همراه ام باشند و کمک کنند اما آن ها همیشه دست رد به سینه ام می زدند و مسخره ام می کردند.
من لعنتی آن قدر ضعیف و احمق بودم که وقتی آن ها کمکم نمیکردند با من همراه نمیشدند آن کار را که شاید باعث میشد سرنوشتم تغییر کند را رها میکردم و با عصبانیت، حرص، ناراحتی و گریه خودم را در اتاق حبس میکردم.
فنجان قهوه را بالا میآورم و کمی می نوشم و اشک میریزم.
خیلی دیر فهمیدم که همیشه و در همه جا فقط و فقط باید روی پای خودم باشم و به کمک هیچ کس احتیاج نداشته باشم حتی خانواده ای که از خونم هستند.
دیر فهمیدم که همیشه باید تنها باشم و یا تنهایی هایم کنار بیایم، دیر فهمیدم که هیچ کس نیست تا پشتم باشد و به او تکیه کنم.
حرص دارم و ناراحتم از همه ی عالم و آدم، بدم میآید از همه ی دنیا، دست هایم میلرزد و فنجان قهوه از دستم میافتد روی سرامیک های سرد اتاق، صدای برخوردش با سرامیک من را به یاد صدای قلب شکسته ام میآورد.
من به امید داشتن آن ها هیچ کاری برای زندگی ام نکردم و این شد زندگی ام.
سن من زیاد است اما به خودم قول میدهم تمام کارهایی را که نمیدانستم میتوانم تنهایی انجام دهم را حالا انجام میدهم.
من پله پله خودم را به قله ی موفقیت میرسانم و بالأخره یک روز آرزوهایم خاطره میشوند؛ و دیگر آن موقع دلگیر نیستم و حالم بد نیست و بالعکس آن موقع شاد و خوشحالم و حال دلم خوب است و به خودم افتخار میکنم که بدون کمک از کسی خودم را به جایی رساندم که حقم بود زود تر از این ها برسم و نشده بود.
دیر میشود اما مگر نمیگویند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
این یک درس زندگی است که از تجربه های زیاد آمده که در این دنیا نباید به امید کسی باشی و باید همیشه پشتت به خودت گرم باشد نه کسی، به هیچ کس تکیه نکنی و همیشه روی پای خودتت بایستی و منتظر کمک دیگران نباشی که در این دنیا هیچ کس به فکر کسی نیست و همه دنبال کارهای خودشان هستند و بس، پس تو تنها با یاری خداوند و تلاش های خودت به آن چیز هایی که می خواهی برس.
پایان
راضیه یوسفی
۹۸/۱۰/۱۲
این داستان چاپ هم شده ؟