گاهی وقتها آدمها، آدم رو به جایی می رسونن که یک دفعه هیچی براش مثل گذشته نیست. نه خیابونای پُر درختِ قدیمی همون خیابونان ، نه بوی کاغذ کتابفروشی ها همون بو، نه طعم چای و نُقل هل، عصرای تابستون روی بهارخواب پر گل خونه مادربزرگ همون طعم، نه عطر خاک بارون خورده کوچه دم دمای صبح همون عطر، نه صدای کبوترای چاهی سر ظهر، سر دیوار همون صدا.
آدم به یک مرحله ای می رسه که یک دفعه هیچ چیزی همون معنای همیشگی رو براش نداره، نه آفتاب نیمه جون پاییز، نه کوه رفتن دسته جمعی جمعه ها، نه نورِ ماه و نه وهمِ شب و نه جادوی جاده، نه حتی دوست و رفیق.
…
نیکی فیروزکوهی