رمان محصور
محصور به معنای محاصره شده
نوشتهی کیمیاصباغ
شروع آذر ماه یک هزار و سیصد و نود و هشت
تمامی اسامی، ساختهی ذهن نویسنده و هر گونه تشابه اسمی کاملا اتفاقیست.
____
مقدمه
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علّت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست
” سایه ” صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
شعر از: هوشنگ ابتهاج
کفِ دو دستش را روی میز گذاشت، با پشت پایش صندلی را به عقب هل داد، صدای کشیدهشدن پایه های فلزی بر روی سرامیک خاکستری مو بر اندام دختر سیخ کرد! گیج و منگ بود!
سکوت بود و سکوت
مرگبار، جنون آمیز، به دور از تحمل…
از کجا شروع شد؟! قصهی اسارتِ او در این زندان.
پشت به دختر ایستاد:
– تسلیت میگم.
چشم فرو بست و اشکِ سمج از تیغهی بینی اش پایین چکید.
مردی با ظاهر خشمگین و دلی رئوف… در حالِ تقلاست، تقلایِ فهمیدنِ معما.
توانش تحلیل میرود.
قندِ خونش اُفت چَشم گیری پیدا می کند و ناخودآگاه آه عمیق از اعماقِ سینه اش تمامِ سخنش می شود!
نگاهش سرگردان و دستانشِ در پیِ یافتنِ دستانِ مامنِ حامی اش است.
به یا میآورد
نوع نوشتنتو دوست دارم خیلی خوب تصویر سازی
می کنی،وسط رمان آدم خسته نمیشه