قطار زندگی مرا جا گذاشت
روی آرزوهایم پا گذاشت
این روزگار با من سر جنگ داشت
زندگی ام بوی مرگ داشت
چقدر از این روزها خسته ام
تمام درها را روی خود بسته ام
من در این دنیا میان غربت بودم
با غم و اشک هم صحبت بودم
روزی استوار و محکم بودم چون کوه
اکنون آوار شدم زیرِ بارِ اندوه
چه باید کرد با این درد بی مثال
دردی که حتی نوشته توی فال
دلم از این بی مهری دنیا آشوب شد
باز هم با بی رحمی به من مغلوب شد
می گویم از این دردها با صراحت
گرچه بی فایده است در نهایت
چه ها باید کرد با این عاقبت؟
چه باید گفت به دنیای بی معرفت؟
#فاطمه_احمدی
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید