قلم تیز است و ورق لیز
جوهر را میکشم بر روی صفحه ی کاهی روزگار تا از عشق مجنون و ناز های لیلی در قبرستان تکه های بی روح کاغذ بدمیم
عاشق میسوزد و معشوق می سوزاند
درد هجران را معشوق میکشد وزندگی را لیلی به کام میگیرد ،ان لیلی و مجنون را تفاوت هاست با عشق های امروزی
امروزه عشق لحظه ای شده و تنهایی ابدی!
در گذشته های دور مهربانی در کوچه پس کوچه های فصل پاییز چشمان عاشقان موج شور را پذیرا بود
چه به روزمان امده؟
عشق به کجا پر و بال کشیده
حالا شده ایم کفتار های انسان نما!
به خون هم تشنه ایم …کجا رفته ان همه یک رنگی!
حالا شده تمام زندگی حسرت و دل های به جنس سنگ
میشکند و میشکاند دل تنگ روزهایی هستیم که طعم شیرین زندگی را در دلو های طوسی چشمان پیر مردی با نگاه عاشق بر چارقد مادربزرگ قصه های شیرین کودکی می نگریست
پایان دوست داشتنمان چه شد؟
روزهایی که به اجبار و با بی رحمی رهایمان کرد و خدایی که در امور عاشقان دخالت نمیکند
#کیمیاصباغ