داستانی عاشقانه و مذهبی از زندگی زنی است که دلش همیشه شور سفر مرد زندگیاش را میزند. مردی محجوب که از خوشیهای زندگیاش دست کشیده و به عنوان مدافع حرم حضرت زینب قدم در میدان جنگ گذاشته است. اما در آخر داستان، با وجود بارداریاش، بیقراریها و دلواپسیهاش را کنار گذاشته و از صمیم قلب راضی به این سفر میشود.
یکی از سه رمان برگزیده مسابقه بزرگ باغ ملکوت انجمن رمان های عاشقانه که در چارچوب رمان های مذهبی برگزار شد
به نام خالق عشق
چادر گل دارم را سر کردم؛ نفس عمیقی کشیدم و در آبی و زنگ زده ی خانه
را گشودم. دو سوی کوچه ی باریک و چراغانی را از نظر گذراندم و
گوشه های چادرم را در دست فشردم. اضطراب در وجودم آشوب به پا
کرده بود و قلب دلتنگم از سر بی قراری، دائم در پس سینه می کوبید .
– چادر گلی، منتظر کسی هستی؟
آوای کلامش برای قلب عصیانگرم، حکم لالایی را داشت. سر چرخاندم و
نگاهم در تیله های رنگ شبش گره خورد. حتی به آن ساک سبز رنگ که
اقبال لمس شانه هایش را داشت هم غبطه می خوردم. پا تند کرد و مقابلم
که رسید، قلبم به یک آن فر و ریخت. شرمسار از سرخی گونه های
تب دارم، سر در گریبان فر و بردم و نگاهم را به پوتین هایی دوختم که
خاک میدان ستیز را برایم سوغات آورده بود .
– باز که گونه هات گل انداخته. باور کنم این بار هم از سرماست؟
سر بلند کردم و آه که چه جشنی در ستاره باران چشمانش به پا بود .
دست نوشتشون قشنگ بود.فقط ای کاش ادامه دارتربود.