من یک زنم
زنی که تو را همیشه با خودش دارد
من روزم را از سجاده سبز کنار اتاق و با نماز نور شروع میکنم سلامم به خدا که تمام شد لبخندی از حضور همیشه ات لبم را کش میاورد و به تو که در پستو ترین پس ذهنم پنهانی سلام میکنم میان دم آوردن چای اول صبح و بدرقه اهل خانه تو در منی
هنگام زمزمه ترانه موقع کار زنان خانه دار تو در منی
وقت گرفتن گرد و غبار این شهر پر دود از روی تک تک وسایل خانه ام تو با منی
هنگام ریختن چای عصرانه همانجا که هیچ کسی نیست تا لیوانش را کنار لیوانم روی سینی بگذارم باز هم تو با منی
شادم هستی
غمگینم هستی
بغض دارم هستی
دلگیرم باز هم هستی
ولی شب در من غوغا میکنی آنجا که چشم همه عالم برهم است و تاریکی شب همه چیز را پوشانده تو مرا مست از حضورت میکنی هیچ کس نمیبند لبخندم شبها از حضورت چقدر پر رنگ تر و دلنشین تر است
اینکه چقدر در خلوت با تو حرف میزنم را بگزار من بدانم و خدا اما تو بدان همین نجوا آرامم میکند برای خواب راحت شبانه
و صبح چشمم را که دوباره باز میکنم و به خودم میایم
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
خوبه فقط یکم صدات کلفت
و احساسش کم
موفق باشی