سپیده دختری که دو سال پیش مادر و پدرش را در تصادف از دست میدهد و خودش را مقصر مرگ عزیزانش میداند.
طبق نامهی پدرش، سهیل و مادرش او را به خانهشان میبرند و سرپرستیاش را قبول میکنند.
همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه پای آرش با نقشههایی به زندگی سپیده باز میشود.
آرش به عشق پنج سالهی خودش به سپیده اعتراف میکند و سهیل را با گرفتن سپیده و تمام اموالش به زمین میزند.
زهرا باغدار
گاهی کافیست تغییر کنی!
تغییری بزرگ برای رسیدن به هدفهای بزرگ؛ آری در این تغییر دنیا تو را بر روی انگشتش میچرخاند و این تویی که باید خودت را محکم و استوار نگه داری تا گم نشوی در بیراهی این تغییر.
کلاه کاسکت مشکی را روی سرم میگذارم و سوار موتوری میشوم که در این یکسال خاطرههای نابی برایم ساخته است؛ از فرار گرفته تا مسافرتهای طولانی…
طبق معمول مسیر همیشگیام را در پیش میگیرم؛ تقریبا نیم ساعتی طول میکشد تا به شرکت برسم.
موتور را گوشهای پارک میکنم و کلاه را در میآورم.
به سمت آسانسور میروم.
-خانم وزیری؟
به سمت صدا برمیگردم و با دیدن آرش با آن سر و صورت آشفته و رنگ پریده، اخمهایم را در هم میکشم و بدون توجه به او وارد آسانسور میشوم.
گویا مزاحم همیشگی و مداوم است، تا من را میبیند جلویم سبز میشود و در مورد موضوعهای مختلف سوال پیچم میکند…
در لحظه آخر پایش را بین در آسانسور میگذارد و مانع بسته شدنش میشود.
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید