داستان درمورد دختری به اسم باران هست که توی یه خانواده عادی و توی شمال زندگی میکنه!
این دختر سختی های زیادی میکشه…تا به عشقش برسه.
یه پیرمرد که ایا کمکش میکنه؟ یا شاید هم فریبش میده!!!
ژانر: تخیلی_عاشقانه
پامو آروم توی آب دریا گذاشتم،بدنم از سردی آب سرد شد. چشمامو بستم و به این فکر کردم که اولین باریه که مامان و بابا اجازه دادند که یکم ازشون دور باشم،هیچ وقت نفهمیدم که چرا من تنها نباید بیرون برم؟!
با احساس معلق شدن توی هوا اومدم چشمامو باز کنم که یه نفر گرفتشون.انقدر ترسیده بودم که فقط جیغ میکشیدم.یه لحظه اومدم ازبین دستای قوی اون مرد بیرون بیام که خودمو توی ماشین پیدا کردم.تندتند شروع کردم به تکون خوردن،اینکه نمی تونستم هیچ جارو ببینم خیلی آزار دهنده بود.همین طور که جیغ و داد میکردم و تکون میدادم خودم رو یه دستمالی جلوی دهنم گرفته شد و بعد کم کم سر گیجه گرفتم و از هوش رفتم…
شماخیلی خوب بود من خیلی دوس داشتم رمانشو ولی ترتیب پارت ها چرا اینطوری بود
خیلی ممنونم ازتون❤
راستش از این رمانم خودمم زیاد راضی نبودم.و اینکه اولین رمانم بود.
ایشالله رمان های بعدی بهتر باشن
موضوع خوبی داشت ولی متاسفانه خیلی سریع تمومش کرد. مثلا با پیدا کردن گردنبند خیلی ایدهای جالب میشد درموردشون نوشت. ترتیب پارت ها در pdf خیلی ببخشید که صریح میگم ولی افتضاح بود. همش باید میگشتم دنبال پارت بعدیی. غلط چه املایی و چه گرامری هم که فراوان. اگه قبل از انتشار ویرایش میشد بهتر بود. کلا تو ذوقم خورد. همش منتظر بودم ببینم بعد از پیداکردن گردنبند چی میشه ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. پختگی نویسنده از شروع تا پایان حس میشد که چطوری از یک نوشته ی بچگانه رشد میکنه و بهتروبهتر میشه اما باز هم ضعف هایی که عرض کردم وجود داشتن. امیدوارم نویسنده ی عزیز در کار های بعدیشون بیشتر دقت کنن. با آرزوی موفقیت
خوب بود