گاهی دلت میخواهد در همهمهی سکوت درونت گم شوی!
در دریای تهیِ افکار غرق شوی!
گاه میخواهی با آواز بی صدای دلت زمزمه کنی و شعری بی آهنگ بخوانی…
گاهی دلت میخواهد ذهنت، پُر از خالی شود و به هیچ فکر کنی،
بدون دغدغه…
دوست داری در سیل پر خروش افکارت،
قطرهای،
ذرهای و مثقالی
آرامش آن هم از نوع بی چون و چرایش بیابی، اما افسوس که این کار چون به دنبال سوزنی در انبار کاه گشتن است.
البته اگر سوزنی وجود داشته باشد!
میدانی…
گاهی دلت میخواهد بگویی “یک لحظه سکوت”…
برای لحظاتی که هستی، اما خودت نیستی!
لحظاتی که روحت میخواهد برود همانجایی که میخواهد،
بی صدا… بی هیاهو…
مثل همان زمانهایی که راننده آژانس میگوید: رسیدیم!
فروشنده میگوید: باقی پولتون…!
مثل زمانی که بر سرت فریاد میزند: صدای بوق را نمیشنوی؟!
یا مادر میگوید: حواست کجاست؟!
ساعتهایی که میشنوی، اما نمیفهمی…
میخوانی، اما نمیفهمی…
میبینی، اما نمیفهمی…
آهنگ بار دهم تکرار میشود،
تلوزیون خاموش میشود،
هوا روشن و خاموش میشود،
چای سرد میشود،
غذا یخ میکند،
در یخچال باز میماند…
راستی کِی به خانه رسیدی؟
در خانه را قفل کردی؟!
اشکهایت کِی بند آمدند؟!
آه…
دیگر عقربههای جفت شدهی ساعت برایت بی معنی میشود.
دیگر نمیگردی سراغ کسی که به یادت باشد و به فکرش باشی.
هی میگردی تا ببینی کجا و کی اینچنین باختهای؟! چگونه تا این حد تهی شدی؟!
میدانی…
گاه با خود میگویم،
کاش جنس تمام دلتنگیها از جنس دلتنگی روزهای جمعه باشد!
اینطور لااقل روزهای دیگر هفته را مجالی برای زندگی دارم…
اما…
بعضی دلتنگیها هستند که اهمیت ندارد چند شنبه است، شب است یا نیمه شب، وسط میهمانی هستی یا پشت میز کار…
این دلتنگیها وقت نشناس هستند و به سادگی نمیگذرند؛
درست مثل بختکی که به روی سینه مینشیند و گلویت را سخت میفشارد.
دلتنگیهایی هستند که دلتنگی روز جمعه برایشان مضحک است.
این دلتنگیها زادهی دوست داشتنهای بی آغاز هستند!
دوست داشتنهایی که نمیدانی از کجا شروع شد و از کی دوستش داری؟!
میدانی، دوست داشتنی که آغاز نداشته باشد، طبیعتا پایانی هم ندارد!
دوست داشتنی که از همهی زوایا زندگیات را برهم میریزد…
دوست داشتنی که بزرگترین ظلم در حق خودت است!
دوست داشتنی که شبها تا سحر برایش میباری،
و زیر بار غمهایش صدای خرد شدن دندههایت را میشنوی و روز به روز خمیدهتر میشوی…
و سرآخر،
یک شب چشم باز میکنی و میبینی جنازهات گوشهی اتاق افتاده
و تنها سیاهپوش رنجهایت، یک مشت کاغذ مچاله است…!
#مریم_گلمحمدی