دلتنگ تر از دلتنگی
حس مُردگی دارم
اما نه…
من سال هاست که مُرده ام!
سال هاست آسمان را جای زمین می بینم
سال هاست که فقط با کاغذهایم حرف می زنم
گویی سال هاست که بادبادک آبی از دستم گریخته است
دیگر خنده برایم معنا ندارد و حتی آخرین اش را هم به یاد ندارم!
سال هاست که کتاب شعر زندگیم را بسته ام و در گوشه ترین قفسه ی کتابخانه گذاشته ام
آه زندگیم…
حسابی خاک خورده است!
مدت هاست که به بن بست رسیده ام
به هر دری زدم، بسته بود
به هر کسی رو زدم، نشد
هیچ کس،
هیـــچ کس “من” نشد!
من سال ها بود که به دنبال “من” بودم
آن “من” خندان
آن “من” بی غم
آن “من”ی که غصه برایش هیچ بود و از غصه ها، “قصه” می ساخت به بلندایِ “شنگول و منگول”
آری من دلتنگ “من” بودم
آن من دیروزی ام..
اما امروز…
دیگر خبر از آن “من” نیست.
نمی دانم کجا و کِی گم اش کرده ام
فقط خوب یادم است که آخرین قرارمان بر سر کوچه ی “علی چپ” بود.
نمی دانم…
شاید بخاطر زیادی پرسه زدن اش در آنجا،
با “علی” دوست شده که با من این چنین “چپ” افتاده
نمی دانم…
شاید!
#مریم_گ