داستان کوتاه کلبه‌ای میان آسمان و زمین

داستان کوتاه کلبه‌ای میان آسمان و زمین

#”کلبه‌ای میان آسمان و زمین”
میان انبوهی از جمعیت، گم شده بودم؛ دقیق نمی‌دانستم کجاست؟
دیوار‌هایش درست مثل میله‌های زندان، کدری و سیاهی روی دیوارهایش مثل ابرهای قیرگون بود، قاب عکس‌های کج و معوج اطراف اتاق را پوشانده بود.
به هرکدام که نگاه می‌کردم، حرفی برای گفتن داشتند؛ برایم خوف آور بود.
چشم که به آن‌ها می‌دوختم گویی مثل هیولایی جلو می‌آمدند و قصد بلعیدنم را داشتند، قدم به عقب برداشتم که به مرد قوی هیکلی برخورد کردم و باز چند قدم به جلو پرتاب شدم.
دستان مرد درون عکس، گویی بیرون آمده بود و با نگاهی منفور صورتم را برانداز می‌کرد و قصد فشردن گلویم را داشت.
با خوف کمی به سمت راست متمایل شدم، در این میان زنی سفیدپوش دستم را کشید و با پهلو روی زمین افتادم.
شلوغی این‌جا وصف ناپذیر بود، هر لحظه له شدنم زیر دست و پای این غول‌های بی‌شاخ و دم را حس می‌کردم.
دستم را روی سرم حصار کردم و مثل مار درون خود حلقه شدم؛ برای لحظه‌ای روح از تنم جدا شد و مثل پرنده‌ای روی هوا معلق شدم.
حتی آن بالاهم، انبوهی از دست‌های بزرگ روی صورتم نقش می‌بست.
تخت چوبی ترک خورده‌ای آن سوی مکان مبهم قرار داشت، با شتاب روی آن پرت شدم.
صدای شکسته شدن استخوان‌هایم را به وضوح می‌شنیدم، اما دردی نداشتم.
چه عذابی بود؟
دلیل این ترس چه بود؟
نمی‌دانستم!
تا چشم می‌چرخاندم، آدم‌هایی را می‌دیدم با چهره‌های نامفهوم؛ هیچ‌کدام را نمی‌شناختم.
چشم‌هایم کمی سیاهی رفت، بادست‌های نحیفم چشمانم را مالیدم؛ نور عجیبی چشم‌هایم را می‌آزرد.
پلک زدم و باز پلک زدم؛ خواب نبود، با فرح غیرمعقولی، جسمم را از تخت جدا کردم و با سرعت به سمت آن نور دویدم؛ اما گویی نمی‌رسیدم.
چندین چراغ آویزان بود و گویی مرا هیپنوتیزم می‌کردند.
نفس در سینه‌ام حبس شده بود، اما بازهم نمی‌رسیدم، بی‌رمق همان‌جا افتادم؛ صداهای گنگی در هم می‌پیچید و انبوه آدم‌ها مثل زنجیری در هم گره می‌خوردند.
در این میان، شخصی قصد نجات دادنم را داشت و مدام نامم را صدا می‌زد.
-آنا، آنا…
یک‌باره صدا قطع می‌شد و باز همهمه‌ی خوفناکی فضا را بغل می‌گرفت.
کف مکان ناشناخته، ترک خورده بود و حالت لغزانی داشت.
کمی صداها واضح ترشد و میز وسطی از جایش تکان خورد و به سمتم هل خورد، مرد سیاه چهره‌ای رو آن نشست و باصدای بم شده‌اش گفت: او را ببینید، شلوارش را، موهایش را؛ معلوم نیس از کدام بی پدر و مادرهاست.
زن زیبارویی نزدیک شد و دور تا دورم را چرخید و لب زد: قیافه‌اش را ببین، مثل یتیم کتک خورده می‌ماند.
تمام صداها مثل زوزه‌ی گرگ در سرم می‌پیچید.
– آه، معلوم نیست غذا می‌خورد یا نه؟
هیکلش مثل مارمولک می‌ماند!
– حرف زدنش را دیدی؟
صدایش مثل آدم‌آهنی‌ها می‌ماند.
کلافه دستم را روی سرم گذاشت و با تمام توان فریاد زدم: رهایم کنید!
مرا قضاوت نکنید، ان‌قدر عیب در نیاورید.
همان صدای رسا که نامم را صدا می‌کرد اما دیده نمی‌شد، همه را ساکت کرد و شمرده شمرده، گفت: این‌ها را می‌بینی؟
ولوله‌ی رعب آورشان را دیدی؟
چهره‌های ناشناس‌شان را دیدی؟
اینان درست کسانی هستند که بنده‌ی خدا را قضاوت کردند؛ آنان که برای گل قرمز هم عیب در آوردند.
اینان همان شیطانان زمینی‌اند که با شکم سیر فلک‌زده‌ای مثل تو را به‌خاطر فقر به تمسخر گرفتند.
اینان را پررنگ نکن که برای کار خدا هم عیب می‌آورند.

#مائده_ش

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : 0 امتیاز کل : 0
اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.