تیک…تاک…تیک…تاک…
با نوک پا روی زمین می کوبم و بیقرار، به عقربه ی ساعت چشم میدوزم.
لعتتی لج بازی می کند، قصد تکان خوردن ندارد!
حتی همین ساعت هم، برایم دهان کجی می کند؛ چرا که عالم و آدم برای عذاب دادنم کمر بسته اند.
خاطرات چنان مقابلم قد علم کرده اند که گویی ارث پدریشان را می خواهند؛ اما نمی دانند من از میراث ابدیام محروم شده ام.
سال هاست که روی همین صندلی، درست مقابل روز های خوش ایستاده ام و به بی مروتیهایشان سیلی میزنم.
اما چشم سفید تر از این حرف ها هستند و با ثانیه به ثانیه تکان خوردن عقربه، سادگی هایم را به رخم می کشند.
با بیرحمی، قلب نالانم را شلاق می زنند و به خاطر احساس ترک خورده ام تقاص میخواهند!
تقاص چه چیزی را بدهم؟
حماقتم را؟
سادگی هایم را؟
مهربانی هایم را؟
خودش از این حجم اشتباهات خسته نمی شود؟
خاطرات را می گویم!
مدام برروی ساحل خیالم قدم می زنند و فانوس منفورشان را بر دریای احساسم می گذارد.
می دانم چه می خواهند!
یادآوری عشق افراطی!
یادآوری محبت های بی حد و حصر!
یادآوری بهانه گیری های بچگانه!
خودش هنوز گنجایش این تکرار ها را دارد؟
چه از جانم می خواهید؟
حتی آلزایمر هم برای نابودی خاطرات کافی نیست.
این خاطرات فقط مرگ را می طلبند.
#مائده