لحظه ای چشمانم غرق زیبایی چشمانت شد
جرقه ای در قلبم زده شد و آتشی در دلم به پا شد!
گویی همه ی خوبی های دنیا در چشمانت خلاصه شده بود!
کم کم مالک قلبم شدی”
ذره ذره دلم را ربودی”
تمامِ من خلاصه شد در تو ”
تویی که روحم را،جسمم را، قلبم را، وجودم را ، از آنِ خود کردی”
لبریز از عشقت بودم ،با تو حال را، آینده را ساختم”
ناگهان…!
ناگهان با همان چشمان چون آسمانت مقابلم ایستادی و باز آتشی در زندگی ام انداختی!
آتشی نه از جنس عشق ، از جنسِ ویرانی!
نمے خواهمت!
این را گفتی و کوله بارت را بستی و برای همیشه رفتی … و… رفتی… و تمام مرا هم به ویرانی کشیدی!
ثانیه ها ، دقیقه ها ، لحظه هایم ، تبدیل به سیاهی مطلق شد”
دیگر نه من آن دختر شلوع و پر سر و صدا بودم و نه تو آن پسر پر هیاهو”
تمام زندگی ام به سکوت تبدیل شد”
سکوتی از جنس مرگ ، از جنس ویرانی ، از جنس نیست شدن”
سالها گذشت!
من عروس شدم”
ازدواج کردم”
نه با تویی که تمامم را با خودت بردی ، با کسی که دوستش نداشتم ، با کسی که با تو دنیا،دنیا فرق داشت.
گذشت… و بازهم گذشت…
زندگی برایم بیهوده و پوچ گذشت”
سالها بعد تو را دیدم با دستی که در دستت قفل شده بود ، صدایِ خنده هایتان گوشِ آسمان را پر کرده بود.
همین برایِ نابودیِ دوباره ام بس بود!
و من در آن دنیای بی رحم برای همیشه مردم!
مرگی از جنس بودن!
بودنی از جنس نبودن!!!
می فهمی چه می گویم؟!
بودنی از جنسِ نبودن!
#مائده_ش
وو…