نوزاد که بودم، میپنداشتم یک نفر مرا میفهمد، یک نفر از وجودش برای من مایه میگذارد”
کودک که شدم، دوستانم را همبازی میپنداشتم و آنهارا همدم میدانستم، دلم برایشان قنج میرفت و برای لحظهای دل از آنها میبریدم و بودنم با آنها به قیامت میکشید!
نوجوان که شدم، همه را دوست خود میدیدم، برای همه از جان مایه میگذاشتم؛ اما چوب سادگیام را خوردم!
سن بالا میرفت ولیکن بیعقلیهایم رو به فزونی بود!
تکامل رشدم را دیدیم؛ اما هرچه گذشت این دوستیهای ظاهری تکه تکه وجودم را غارت کردند!
حال رو به آینه که میایستم خودم را میبینم با تکههایی از نبودن؛ که به ظاهر تکمیل و آرامم!
همهی اطرافیان گول ظاهرم را میخورند و نمیدانند از درون چهقدر خود را خوردهام…
#مائده_ش