آنچه خواهید خواند ….
جدالی است میان عشق آرش و دروغی مبهم و باوری بی فرجام .وفاداری رفیق و نارفیق .در افق خیال غرق به دنبال ناگفته ها گشتن تا…
نوشته سارا جابری
آسمان نارنجی بود از شلاقهای آفتابی که عجله داشت برای رفتن هوای سرد و راکد، آن طرفتر صدای پای آدمها که قدم میزدند میان نبودنهایشان و او تنها خیره به سنگی سرد ،
سردیش جانش را میبرد به گذشته ها آنجا که شاید هیچ گاه دیگر بازگشتی نداشت .
باد سردی وزید و موهای گندمی آشفته اش را بازی می داد اما او همچنان خیره، از گوشه چشمش اشکی سرازیر در نیمه راه محو شد ،رهایی و سقوط میان گذشته…………….
آه انروزبهاری زیبابود مثل همه بهارها…،فواره روشن رنگین کمانی ازدل حوض تا ته خورشید کشیده بودصدای جیک جیک گنجشکها لای شاخ و برگ درختان آدم رایاد بازیهای تابستانی
می انداخت بوی گلهای معطروچمن آب زده روح آدم راتازه می کرد استخرآب گوشه ای ازباغ که دورتادورش چمن زاری بودسبز وخرم که جان میداد برا ی گلف بازی میز و صندلی چهار نفره ای
در کنار استخر سفیدیش را به رخ همه ی کم رنگها می کشید گلدانی پر از گلهای تازه چیده شده روی میز لبخندزنان همراه با نسیم بهاری می رقصید ند
آرش با گوشی همراهش ور میرفت شماره ای را می گرفت و فوری رد تماس می کرد رضا مثل بچه ها با اشتها آب پرتقال و کیکش را می خورد
مطالب پیشنهادی ما
سپاس فراوان
سپاس فراوان
خیلییی قشنگ بود
خیلی قشنگگگ وزیبا بود
رمان عاشقانه و خیلی خیلی بینظیر من که دیونش شدمممممم
عالیه حرف نداره