✨گرماى وجودت را مرزى نیست✨
هوا سرد بود. برف همه جا رو سفید کرده بود. اخه کل شب رو برف مى بارید. عصر زمستانى سردى بود که دلتنگى سرد ترش کرده بود. با قدم هاى تند به سمت ماشینش قدم برمى داشتم و با هر قدم ام انگار همه ى خاطرات قشنگمون برام زنده مى شد و وجودم رو گرم مى کرد. شیشه هاى ماشین رو بخار گرفته بود. حتى بخار شیشه ها هم با من سر ناسازگارى داشتن وقتى مى دونستن قلبم براى دیدنش یه ذره شده. استرس ام از نوع استرس دیدار اولمون بود. خوب بعد این همه دورى طبیعى بود. در ماشین رو باز کردم و سریع سوار شدم. دیگه حضورش رو کنارم حس مى کردم. بعد مدت ها سردى و دورى بچه گانه، عشق دلم رو دیدم. همون چشم هاى سیاهى که هر بار با دیدنشون قلبم مى لرزید و ذوق مى کردم. دستم رو گرفت.
-دست هات چه سرده!