من چندیاست که مردهام، جسمم را به جرم زدن نبض لعنتیام دفن نمیکنند.
به اجبار میان آدمیان قدم می گذارم، لبخندی بر لبانم می نشانم، لبخندی تلخ تر از فریاد های سوزان قلبم!
دیگر خواندن ولعصر برای آرام گرفتن قلبم بی فایدهاست، اصلا مگر میشود این حجم نا آرامی در یک جسم بی جان جای بگیرد؟!
دیگر توانش را ندارم، جسمم آنقدر خنجر خوردهاست که دیگر او هم نایی برای زنده ماندن ندارد…گویی فاتحه اش را سال ها پیش خوانده است !
من مردهای بیش نیستم!….