تصور کن عصر که می شود، فارغ از دنیا یک لیوان چایی می ریزی و روی صندلی راک می نشینی.
ناگهان با تلنگری کوچک به خاطراتی که برای فراموش کردنشان روی نفس زندگیت قمار کردی، باز می گردی.
گاهی اوقات لبخند تلخی به یاد روز هایی که از ته دل خندیده ای می زنی.
حتی ممکن است دیالوگ هایتان را هم زیر لب زمزمه کنی.
در بین لبخند هایت قطره ی اشکی روی گونه ات می چکد و به تو یادآوری می کند “خیلی هم در فراموش کردنش موفق نبوده ای.”
تمامیه سکانس های زندگیت جلوی چشمانت اکران می شود و تو فقط می توانی پشت سر هم مروارید های چشمانت را همراه با لبخندی که بی شک حتی عسل هم نمی تواند تلخیش را شیرین کند؛ بریزی.
زمان می ایستد و نگاهت در چشمهایی گره میخورد که می خندد
تلفن زنگ می زند و
به خودت می آیی.
چاییت سرد شده، سرد سرد.
چند ساعت گذشته و تو در آخرین لبخندت جا مانده ای.
از قول من به آدم ها بگویید:
– آهای آدم ها، از زندگیتان ساده رد نشوید.
شاید زندگی روز مره ی شما چند سالی باشد که سقف آرزوی دیگران شده است.